بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي شاعر : عطار بي آتش رخ تو دل گشته چون کبابي بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابي چون چشم نيم خوابت بيدار کرد فتنه در خلد هيچ حوري آنجا نيافت آبي آن چشمهاي که لعلت سيراب شد از آنجا تا کي بود ز زلفت در دل فتاده تابي من تاب مي نيارم تابي ز زلف کم کن آرام گير با من چون گنج در خرابي اي گنج آفرينش دلها خراب از تو در تو نگاه کردن در نور ماهتابي در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر من...