درج ياقوت درفشان کردي

شاعر : عطار

ديو بودي و قصد جان کرديدرج ياقوت درفشان کردي
هر دو لب را شکرستان کرديشکري خواستم از لعل لبت
روي از آستين نهان کرديگفتم اين لحظه يافتم شکري
با چنين لب چرا چنان کرديوا گرفتي ز بيدلي شکري
گر تو بر خشم سر گران کردياز سبک روحي تو اين نسزد
دلم از وصل شادمان کرديعشوه دادي مرا در اول کار
چشمم از هجر خون‌فشان کرديآخر کار چون ز دست شدم
تا مرا پشت چون کمان کرديريختي تير غمزه بر رويم
دل من بد بتر از آن کرديچون دلم پيش خود هدف ديدي
شيوه‌ي دور آسمان کرديآن چه کردي ز جور با عطار