اي لبت ختم کرده دلبندي

شاعر : عطار

بنده بودن تو را خداوندياي لبت ختم کرده دلبندي
بر گرفته ز ره به فرزنديآفتاب سپهر رويت را
من بميرم ز آرزومنديديده‌ام آب زندگاني تو
گر بميرم به درد نپسنديدر غم آب زندگاني تو
همچو زلفت به پاي افکنديتا به زلفت دراز کردم دست
چون به موييم در فروبنديچون به زلف تو دست بگشاديم
بگشايي به حکم دلبنديقلعه‌ي آسمان به يک سر موي
زره زلف چند پيونديعاشقان چون سپر بيفکندند
گم شود عقل را خردمنديچون کرشمه کني به نرگس مست
سرو را بن ز بيخ بر کنديتا به آزادي آمدي در کار
چند عطار را جگر بنديبوسه‌اي بي جگر بده آخر