تو را تا سر بود برجا کجا داري کله داري

شاعر : عطار

که شمع از بي سري يابد کلاه از نور جباريتو را تا سر بود برجا کجا داري کله داري
اگر پيش سر اندازان سزاي تن، سري داريسر يک موي سر مفراز و سر در باز و سر بر نه
درين سر باختن اين سر بدان گر مرد اسراريچو بار آمد سر يحيي سرش بر تيرگي ماند
که مويي نيست تدبيرت مگر از خويش بيزاريمبر مويي وجود آنجا که دايم آن وجودت بس
شود هر دو جهان از شرم چون يک ذره متوارياگر يک پرتو اين نور بر هر دو جهان افتد
که در پيش چنين کاري کمر بندي به عياريچو عالم ذره‌اي است اينجا ز عالم چند باشي تو
چو گل زانجا برند آنجا چه خواهي برد جز زاريچو شد ذات و صفت بندت مرو با اين و آن آنجا
مبر جز هيچ آنجا هيچ تا برهي به دشواريصفات نيک و بد آنجا بسوزد آتش غيرت
که تو از دنيي جافي بماندي در نگونساريچه مي‌گويم نه‌اي تو مرد اين اسرار دين‌پرور
که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاريبه دنيا عمر در جوجو بسر بردي عجب اين است
ز روح عيسوي بويي به تو نرسيد پنداريبه دنيا و به عقبي در چو خر در جو به جو ماندي
تو را زين بار جان دين رفت و دنيا هم به سر باريچو در جانت ز دنيا بار بسيار است و از دين نه
چه داري غم چو کردي جمع اين دنياي مردارياگر از زندگي خود نکردي ذره‌اي حاصل
چه دنيا ديو مردم‌خوار و چندين خلق پرواريدل عطار خوني شد ازين درياي بوقلمون