چه عجب کسي تو جانا که ندانمت چه چيزي

شاعر : عطار

تو مگر که جان جاني که چو جان جان عزيزيچه عجب کسي تو جانا که ندانمت چه چيزي
ز که خواهمت که با کس ننشيني و نخيزيز کجات جويم اي جان که کست نيافت هرگز
دل و دين بمانده واله ز تو تا تو خود چه چيزيتن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجي
ز کمال غيرت خود تو هنوز مي ستيزيبنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون
چو مني بدان نيرزد که تو خون من بريزيچه کشي مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
به ميان در آي آخر ز ميان چه مي‌گريزيچو ز زلف خود شکنجي به ميان ما فکندي
بفروخت ز اشتياقت ز دل آتش غريزيچو نيافت جان عطار اثري ز ذوق عشقت