ترسا بچه‌ي لولي همچون بت روحاني

شاعر : عطار

سرمست برون آمد از دير به نادانيترسا بچه‌ي لولي همچون بت روحاني
در داد صلاي مي از ننگ مسلمانيزنار و بت اندر بر ناقوس ومي اندر کف
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانيچون نيک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
گفتم چکنم جانا گفتا که تو مي‌دانيبگرفتم زنارش در پاي وي افتادم
هم خرقه بسوزاني هم قبله بگردانيگر وصل منت بايد اي پير مرقع پوش
وز دفتر عشق ما سطري دو سه بر خوانيبا ما تو به دير آيي محراب دگر گيري
کز خويش برون آيي وز جان و دل فانياندر بن دير ما شرطت بود اين هر سه
کز بي خبري يابي آن چيز که جويانيمي خور تو به دير اندر تا مست شوي بيخود
فرياد اناالحق زن در عالم انسانيهر گه که شود روشن بر تو که تويي جمله
خود را ز خودي برهان کز خويش تو پنهانيعطار ز راه خود برخيز که تا بيني