خاک کوي توام تو مي‌داني

شاعر : عطار

خاک در روي من چه افشانيخاک کوي توام تو مي‌داني
گر به خون صد رهم بگردانيسر نگردانم از ره تو دمي
بتوان کرد هرچه بتوانيبا چو من کس که ناتوان توام
بر نگيرم ز خاک پيشانيگر به خونم درافکني ز درت
راز عشقت بس است پنهانيسر مهر غم تو در دل من
همه از روي من فرو خوانيگر به رويم نظر کني نفسي
جان من درد توست مي‌دانيمن ز درمان به جان شدم بيزار
سر بگردانم از مسلمانيگر مرا درد تو نخواهد بود
که نيم جز به درد ارزانيهيچ درمان مرا مکن هرگز
که ز دلداري و پريشانيگفته بودي که دل ز تو ببرم
دل چگونه بري چو درمانينتواني که دل ز من ببري
برهد از هزار حيرانيمن ز عطار جان بخواهم برد