هر زمان لاف وفايي مي زني

شاعر : عطار

آتشي در مبتلايي مي زنيهر زمان لاف وفايي مي زني
لاف نيکويي ز جايي مي زنيچون که جاني داري اندر مردگي
تا تو پر بر چه هوايي مي زنيبوالعجب مرغي که کس آگاه نيست
مهر و مه را پشت پايي مي زنيماهرويي و ازين رو اي پسر
من بمردم تا تو رايي مي زنيگفته‌اي کار تو را رايي زنم
تا چرا راه چو مايي مي زنيمي‌زنم بر آتش عشق آب چشم
تا همه بر آشنايي مي زنيبس‌که کردم آشنا در خون دل
گر به صد زاري نوايي مي زنيزخمه بر ابريشم عطار زن