نگر تا اي دل بيچاره چوني

شاعر : عطار

چگونه مي‌روي سر در نگونينگر تا اي دل بيچاره چوني
چو اندر نفس خود يک قطره خونيچگونه مي‌کشي صد بحر آتش
زماني در تمناي جنوبيزماني در تماشاي خيالي
مباش از خرده‌گيران کنونياگر خواهي که باشي از بزرگان
که تو نه رهروي نه رهنمونيچرا باشي نه کافر نه مسلمان
ولي ره نيست بهتر از زبونيز يک يک ذره سوي دوست راه است
که هرگاهي که کم گشتي فزونيزبون عشق شو تا بر کشندت
چرا هم‌صحبت اين نفس دونيخود از رفعت وراي هر دو کوني
وگر نه نيستي نه هست چونيدلا تو چيستي هستي تو يا نه
و يا از هرچه انديشم برونيمني يا نه مني عيني تو يا غير
که دو انگشت حق را در درونيچه مي‌گويم تو خود از خود نهاني
وليکن اهل دل را ذوفنونيتو اي عطار اگر چه دل نداري