هرچه هست اوست و هرچه اوست توي

شاعر : عطار

او تويي و تو اوست نيست دويهرچه هست اوست و هرچه اوست توي
تو مجازي دو بيني و شنويدر حقيقت چو اوست جمله تو هيچ
که تو پيوسته در فراق تويکي رسي در وصال خود هرگز
که تو تا فوق عرش تو به تويزان خبر نيست از توي خودت
جزو باشي به کل کجا گرويتا وجود تو کل کل نشود
تو بدان نقطه دايما گروينقطه‌اي از تو بر تو ظاهر گشت
رو که کونين را تو پيش روينقطه‌ي تو اگر به دايره رفت
اينت سجين صعب وضيق قويور درين نقطه باز ماندي تو
نه همانا که دايره درويچون تو در نقطه کشته باشي تخم
جز به خورشيد نور مصطفوينتوان رست از چنان ضيقي
تا بدو تافت اختر نبويکرد عطار در علو پرواز