هرچه هست اوست و هرچه اوست توي شاعر : عطار او تويي و تو اوست نيست دوي هرچه هست اوست و هرچه اوست توي تو مجازي دو بيني و شنوي در حقيقت چو اوست جمله تو هيچ که تو پيوسته در فراق توي کي رسي در وصال خود هرگز که تو تا فوق عرش تو به توي زان خبر نيست از توي خودت جزو باشي به کل کجا گروي تا وجود تو کل کل نشود تو بدان نقطه دايما گروي نقطهاي از تو بر تو ظاهر گشت رو که کونين را تو پيش روي نقطهي تو اگر به دايره رفت اينت سجين صعب وضيق قوي ...