دوش از سر بيهوشي و ز غايت خودرايي

شاعر : عطار

رفتم گذري کردم بر يار ز شيداييدوش از سر بيهوشي و ز غايت خودرايي
حلقه بزدم گفتا نه مرد در ماييقلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
گفتا برو و بنشين اي عاشق هرجاييگفتم که مرا بنما ديدار که تا بينم
مانا که دگر مستي يا واله و سودايياين چيست که مي‌گويي وين چيست که مي‌جويي
جسماني و روحاني بگذار به يغماييبا قالب جسماني با ما نرود کاري
تا بو که وجودت را از غير بپالاييرو خرقه‌ي جسمت را در آب فنا مي‌زن
از خود چو شدي بيخود برخيز چه مي‌يابيتا با تو تو خواهي بود بنشين چو دگر ياران
از نوح بلا مگريز گر عاشق درياييسيلي جفا مي‌خور گر طالب اين راهي
زنار ريا بگسل گر زانکه نه ترساييناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبري تو
کو هست چو سربازان جان داده به رسواييدردي‌کش درد ما در راه کسي بايد
تا نيست نگردي تو کي محرم ما آييتو زاهد و مستوري در هستي خود مانده
بيخود شو و پس خود را بنگر که چه زيباييخود را چو تو نشناسي حقا که چو نسناسي
هم مخزن اسراري هم مطرح يغماييهم خوانچه‌کش صنعي هم مائده و خواني
اندر تو پديد آيد چون آينه بزداييآيينه‌ي ديداري جسم تو حجاب توست