ترسا بچه‌اي ديشب در غايت ترسايي

شاعر : عطار

ديدم به در ديري چون بت که بياراييترسا بچه‌اي ديشب در غايت ترسايي
طرف کله اشکسته از شوخي و رعناييزنار کمر کرده وز دير برون جسته
ترسا بچه چون ديدم بي توش و تواناييچون چشم و لبش ديدم صد گونه بگرديدم
اندر بر من بنشست گفتا اگر از ماييآمد بر من سرمست زنار و مي اندر دست
ما از تو بياساييم وز ما تو بياساييامشب بر ما باشي تاج سر ما باشي
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آيياز جان کنمت خدمت بي منت و بي علت
در حال دلم دريافت راهي ز هويداييرفتم به در ديرش خوردم ز مي عشقش
در دير مقيمي شد دين داد به ترساييعطار ز عشق او سرگشته و حيران شد