وقت کوچ است الرحيل اي دل ازين جاي خراب

شاعر : عطار

تا ز حضرت سوي جانت ارجعي آيد خطابوقت کوچ است الرحيل اي دل ازين جاي خراب
بر دلت پيدا شود در يک نفس صد فتح باببال و پر ده مرغ جان را تا ميان اين قفس
جهد کن تا در ميان نه سيخ سوزد نه کبابعقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
از دل پر عشق خود آتش زني در جاه و آبچون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
تو چنان گردي که گردد پيش تو همچون سرابگرچه عالم مي‌نمايد ديگران را آب خضر
ذره‌اي گردد به پيش نور جانت آفتابگر چنان گردي جدا از خود که بايد شد جدا
از خطاي نفس خود تا چند بيني اضطرابگر صواب کار خواهي اندرين وادي صعب
نرم مي‌رو خار مي‌خور بار مي‌کشي بر صوابرو درين وادي چو اشتر باش و بگذر از خطا
چون هواي نفس تو بنشست برخيزد حجاباز هواي نفس شومت در حجابي مانده‌اي
اي دلت مست شراب نفس تا چند از شرابدر شراب و شاهد دنيا گرفتار آمدي
از دل پر خون برآر آهي چو مستان خرابخيز کاجزاي جهان موقوف يک آه تواند
خيز و روي از حسرت دل کن به خون دل خضابهر نفس سرمايه‌ي عمر است و تو زان بي‌خبر
هيچ کاري را نمي‌شايي تو اندر هيچ بابدرد و حسرت بين که چنداني که فکرت مي‌کنم
بر خود و کار خود بنشين و بگري چون سحابچون نيامد از تو کاري کان به کار آيد تو را
باش تا زين جاي فاني پاي آري در رکابتو چنان داني که هستي با بزرگان هم عنان
تا نياري زير خاک تيره رويت در نقاباين زمان با توست حرصي و نداني اين نفس
تو ز چنگ او بماني دست بر سر چون ذبابچون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
آخر ار شوقي است در تو ذوق اين معني بياباي دريغا مي‌نداني کز چه دور افتاده‌اي
خويشتن را همچو شمعي زآتش شهوت متابچون چراغ عمر تو بي‌شک بخواهد مرد زود
يک دمي لذت کجا ارزد به صد ساله عذابآخر اي شهوت‌پرست بي خبر گر عاقلي
در چنين راهي فرو ماندند چون خر در خلابتوشه‌ي اين ره بساز آخر که مردان جهان
تا چو روي اندر لحد آري نماني در عقابغره‌ي دنيا مباش و پشت بر عقبي مکن
زانکه زير خاک بسياريت خواهد بود خوابشب چو مردان زنده‌دار و تا تواني مي‌مخسب
بر سر خاک تو مي‌تابد به زاري ماهتاببس که تو در خاک خواهي بود و زين طاق کبود
در غرور خود مکن بيهوده چنديني شتابچون نمي‌داني که روز واپسين حال تو چيست
از سياست آب گردد زهره شير از عتابکار روز واپسين دارد که روز واپسين
هيچکس را نيست آگاهي که چون آيد زبابتکيه بر طاعت مکن زيرا که در آخر نفس
پس چرا چون شمع بايد ديد چندين تف و تابچون به يک دم جمله چون شمعي فروخواهيم مرد
چه کلاه ژنده و چه افسر افراسيابچون سر و افسر نخواهد ماند تا مي‌بنگري
پادشا گشتند هان تا نبودت هيچ انقلابگر همي‌بيني که روزي چند اين مشتي گدا
همچو بيد پوده مي‌ريزند در تحت الترابزانکه اين مشتي دغل کار سيه دل تا نه دير
بنده و آزاد و شهري و غريب و شيخ و شابزير خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند
چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشابدل منه بر چشم و دندان بتان، کين خاک راه
در لحد اکنون کفن در گردن او شد طنابآنکه از خشمش طناب خيمه مه مي‌گسست
تا کفن سازندش از وي باز کردندش ز تابوانکه پيراهن زتاب خويشتن نگشاد باز
ابر مي‌بارد به زاري بر سر خاکش گلابوانکه رويش همچو گل بشکفته بودي اين زمان
خاک تاريکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تابوانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتي
کز سر با آگهي بگذشت ازين جاي خرابما همه بي آگهيم آباد بر جان کسي
تا به بيداري شود در خواب تا يوم‌الحسابيارب از فضل و کرم عطار را بيدار کن
روي لطف خويش را از تايب مسکين متابتوبه کردم يارب از چيزي که مي‌بايست کرد
يارب آن خورشيد خاطر را دعا کن مستجابهر که اين شوريده خاطر را دعا گويد به صدق