مصطفا جايي فرود آمد به راه

شاعر : عطار

گفت آب آرند لشگر را ز چاهمصطفا جايي فرود آمد به راه
گفت پر خونست چاه و نيست آبرفت مردي بازآمد پر شتاب
مرتضي در چاه گفت اسرار خويشگفت پنداري ز درد کار خويش
لاجرم چون تو شدي آبش نبودچاه چون بشنيد آن تابش نبود
در دلش کي کينه‌ي موري بودآنک در جانش چنين شوري بود
مرتضا را جان چنين نبود خموشدر تعصب مي‌زند جان تو جوش
زانک در حق غرق بود آن حق‌شناسمرتضا را مي‌مکن بر خود قياس
وز خيالات تو بي‌زارست اوهم چنان مستغرق کار است او
جنگ جستي پيش خيل مصطفيگر چو تو پر کينه بودي مرتضي
پس چرا جنگي نکرد او باکسياو ز تو مردانه‌تر آمد بسي
او چو بر حق بود حق کردي طلبگر به ناحق بود صديق اي عجب
چون نه بر منوال دين جستند کينپيش حيدر خيل‌ام الممنين
دفع کرد آن قوم را حيدر به زورلاجرم چون ديد چندان جنگ و شور
داند او سوي پدر آهنگ کردوانک با دختر تواند جنگ کرد
عين و يا و لام داني از علياي پسر تو بي‌نشاني از علي
واو نشسته تا کند صد جان نثارتو ز عشق جان خويشي بي‌قرار
حيدر کرار غم خوردي بسياز صحابه گر شدي کشته کسي
خوار شد بر چشم من جان عزيزتا چرا من هم نگشتم کشته نيز
آن تو يخني نهادست اي عليخواجه گفتي چه فتادست اي علي