بط به صد پاکي برون آمد ز آب

شاعر : عطار

در ميان جمع با خير الثياببط به صد پاکي برون آمد ز آب
کس ز من يک پاک‌روتر پاک‌ترگفت در هر دو جهان ندهد خبر
پس سجاده باز افکنده بر آبکرده‌ام هر لحظه غسلي بر صواب
نيست باقي در کراماتم شکيهمچو من بر آب چون استد يکي
دايمم هم جامه و هم جاي پاکزاهد مرغان منم با راي پاک
زانک زاد و بود من در آن بودمن نيابم در جهان بي‌آب سود
شستم از دل کاب هم دم داشتمگرچ در دل عالمي غم داشتم
من به خشکي چون توانم يافت کامآب در جوي منست اينجا مدام
از ميان آب چون گيرم کنارچون مرا با آب افتادست کار
اين چنين از آب نتوان شست دستزنده از آبست دايم هرچ‌هست
زانک با سيمرغ نتوانم پريدمن ره وادي کجا دانم بريد
کي تواند يافت از سيمرغ کامآنک باشد قله‌ي آبش تمام
گرد جانت آب چون آتش شدههدهدش گفت اي به آبي خوش شده
قطره‌ي آب آمد و آبت ببرددر ميان آب خوش خوابت ببرد
گر تو بس ناشسته رويي آب جويآب هست از بهر هر ناشسته روي
روي هر ناشسته رويي ديدنتچند باشد همچو آب روشنت