پس درآمد زود بوتيمار پيش

شاعر : عطار

گفت اي مرغان من و تيمار خويشپس درآمد زود بوتيمار پيش
نشنود هرگز کسي آواي منبر لب درياست خوشتر جاي من
کس نيازارد ز من در عالمياز کم آزاري من هرگز دمي
دايما اندوهگين و مستمندبر لب دريا نشينم دردمند
چون دريغ آيد، نجوشم چون کنمز آرزوي آب دل پر خون کنم
بر لب دريا به ميرم خشک لبچون نيم من اهل دريا، اي عجب
من نيارم کرد از و يک قطره نوشگرچه دريا مي‌زند صد گونه جوش
ز آتش غيرت دلم گردد کبابگر ز دريا کم شود يک قطره آب
در سرم اين شيوه سودا بس بودچون مني را عشق دريا بس بود
تاب سيمرغم نباشد الامانجز غم دريا نخواهم اين زمان
کي تواند يافت از سيمرغ وصلآنک او را قطره‌ي آبست اصل
هست دريا پر نهنگ و جانورهدهدش گفت اي ز دريا بي خبر
گاه آرامست او را گاه زورگاه تلخست آب او را گاه شور
گه شونده گاه بازآينده هممنقلب چيزست و ناپاينده هم
بس که در گرداب او افتاد و مردبس بزرگان را که کشتي کرد خرد
از غم جان دم نگه دارد دروهرک چون غواص ره دارد درو
مرده از بن با سرافتد چون خسيور زند در قعر دريا دم کسي
هيچ‌کس اوميد دلداري نداشتاز چنين کس کو وفاداري نداشت
غرقه گرداند ترا پايان کارگر تو از دريا نيايي با کنار
گاه در موج است و گاهي در خروشمي‌زند او خود ز شوق دوست جوش
تو نيابي هم از و آرام دلاو چو خود را مي‌نيابد کام دل
تو چرا قانع شدي بي روي اوهست دريا چشمه‌اي ز کوي او