گفت اي مرغان من و تيمار خويش | | پس درآمد زود بوتيمار پيش |
نشنود هرگز کسي آواي من | | بر لب درياست خوشتر جاي من |
کس نيازارد ز من در عالمي | | از کم آزاري من هرگز دمي |
دايما اندوهگين و مستمند | | بر لب دريا نشينم دردمند |
چون دريغ آيد، نجوشم چون کنم | | ز آرزوي آب دل پر خون کنم |
بر لب دريا به ميرم خشک لب | | چون نيم من اهل دريا، اي عجب |
من نيارم کرد از و يک قطره نوش | | گرچه دريا ميزند صد گونه جوش |
ز آتش غيرت دلم گردد کباب | | گر ز دريا کم شود يک قطره آب |
در سرم اين شيوه سودا بس بود | | چون مني را عشق دريا بس بود |
تاب سيمرغم نباشد الامان | | جز غم دريا نخواهم اين زمان |
کي تواند يافت از سيمرغ وصل | | آنک او را قطرهي آبست اصل |
هست دريا پر نهنگ و جانور | | هدهدش گفت اي ز دريا بي خبر |
گاه آرامست او را گاه زور | | گاه تلخست آب او را گاه شور |
گه شونده گاه بازآينده هم | | منقلب چيزست و ناپاينده هم |
بس که در گرداب او افتاد و مرد | | بس بزرگان را که کشتي کرد خرد |
از غم جان دم نگه دارد درو | | هرک چون غواص ره دارد درو |
مرده از بن با سرافتد چون خسي | | ور زند در قعر دريا دم کسي |
هيچکس اوميد دلداري نداشت | | از چنين کس کو وفاداري نداشت |
غرقه گرداند ترا پايان کار | | گر تو از دريا نيايي با کنار |
گاه در موج است و گاهي در خروش | | ميزند او خود ز شوق دوست جوش |
تو نيابي هم از و آرام دل | | او چو خود را مينيابد کام دل |
تو چرا قانع شدي بي روي او | | هست دريا چشمهاي ز کوي او |