چون جدا افتاد يوسف از پدر

شاعر : عطار

گشت يعقوب از فراقش بي‌بصرچون جدا افتاد يوسف از پدر
نام يوسف مانده دايم در زفانشموج مي‌زد بحر خون از ديدگانش
بر زفان تو کند يوسف گذرجبرئيل آمد هرگز گرد گر
از ميان انبيا و مرسلينمحو گردانيم نامت بعد ازين
گشت محوش نام يوسف از زفانچون درآمد امرش از حق آن زمان
نام او در جان خود گشتي مقيمگرچه نام يوسفش بودي نديم
خواست تا او را بخواند سوي خويشديد يوسف را شبي در خواب پيش
تن زد آن سرگشته‌ي فرسوده زوديادش آمد آنچ حق فرموده بود
برکشيد آهي به غايت دردناکلکن از بي طاقتي از جان پاک
جبرئيل آمد که مي‌گويد خدايچون ز خواب خوش بجنبيد او ز جاي
ليک آهي برکشيدي آن زمانگر نراندي نام يوسف بر زفان
در حقيقت توبه بشکستي چه سوددر ميان آه تو دانم که بود
عشق بازي بين که با ما مي‌کندعقل را زين کار سودا مي‌کند