پادشاهي بود بس صاحب جمال

شاعر : عطار

در جهان حسن بي‌مثل و مثالپادشاهي بود بس صاحب جمال
در نکويي آيتي ديدار اوملک عالم مصحف اسرار او
کو تواند از جمالش بهره يافتمي‌ندانم هيچ کس آن زهره يافت
خلق را از حد بشد سوداي اوروي عالم پر شد از غوغاي او
برقعي گلگون فرو هشتي به رويگاه شب ديزي برون راندي به کوي
سر بريدنديش از تن بي‌گناههرک کردي سوي آن برقع نگاه
قطع کردندي زفانش در زمانوانک نام او براندي بر زفان
عقل و جان برباد دادي زان محالور کسي انديشه کردي زان وصال
مي‌بمردند اينت عشق و اينت کارروز بودي کز غم عشقش هزار
جان بدادي و بمردي زار زارگر کسي ديدي جمالش آشکار
بهتر از صد زندگاني درازمردن از عشق رخ آن دل‌نواز
نه کسي را تاب او بودي همينه کسي را صبر بودي زو دمي
صبر نه بااو و بي‌او اي عجبخلق مي‌بودند دايم زين طلب
شاه روي خويش بنمودي عيانگر کسي را تاب بودي يک زمان
لذتي جز در شنيد او نداشتليک چون کس تاب ديد او نداشت
جمله مي‌مردند و دل پر درد اوچون نيامد هيچ خلقي مرد او
کاندر آينه توان کردن نگاهآينه فرمود حالي پادشاه
هرکس از رويش نشاني يافتيروي را از آينه مي تافتي
دل بدان کايينه‌ي ديدار اوستگر تو مي‌داري جمال يار دوست
آينه کن جان جلال او ببيندل بدست آر و جمال او ببين
قصر روشن ز آفتاب آن جمالپادشاه تست بر قصر جلال
هوش را در ذره‌ي حاصل ببينپادشاه خويش را در دل ببين
سايه‌ي سيمرغ زيبا آمدستهر لباسي کان به صحرا آمدست
سايه را سيمرغ بيني بي‌خيالگر ترا سيمرغ بنمايد جمال
هرچ ديدي سايه‌ي سيمرغ بودگر همه چل مرغ و گر سي‌مرغ بود
گر جدايي گويي آن نبود رواسايه را سيمرغ چون نبود جدا
در گذر از سايه وانگه رازجويهر دو چون هستند با هم بازجوي
کي ز سيمرغت رسد سرمايه‌ايچون تو گم گشتي چنين در سايه‌اي
تو درون سايه بيني آفتابگر ترا پيدا شود يک فتح باب
خود همه خورشيد بيني والسلامسايه در خورشيد گم بيني مدام