چون اياز از چشم بد رنجور شد

شاعر : عطار

عافيت از چشم سلطان دور شدچون اياز از چشم بد رنجور شد
در بلا و رنج و بيماري فتادناتوان بر بستر زاري فتاد
خادمي را خواند شاه حق شنايچون خبر آمد به محمود از اياس
پس بدو گوي اي ز شه افتاده بازگفت مي‌رو تا به نزديک اياز
کز غم رنج تو رنجورم ز تودور از روي تو زان دورم ز تو
تا تو رنجوري ندانم يا منمتا که رنجوري تو فکرت مي‌کنم
جان مشتاقم بدو نزديک و بسگر تنم دور اوفتاد از هم نفس
نيستم غايب زماني از تو منمانده‌ام مشتاق جاني از تو من
نازنيني را چو تو بيمار کردچشم بد بدکاري بسيار کرد
همچو آتش آي و همچون دود رواين بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آب از برق مي‌رو برق‌وارپس مکن در ره توقف زينهار
ما دو عالم بر تو گردانيم تنگگر کني در راه يک ساعت درنگ
تا به نزديک اياز آمد چو بادخادم سرگشته در راه ايستاد
مضطرب شد عقل دورانديش اوديد سلطان را نشسته پيش او
گوييا در رنج دايم اوفتادلرزه بر اندام خادم اوفتاد
اين زمان خونم بخواهد ريختنگفت، با شه چون توان آويختن
نه باستادم نه بنشستم ز پايخورد سوگندان که در ره هيچ جاي
پيش از من چون رسيد اين جايگاهمن ندانم ذره‌اي تا پادشاه
گر درين تقصير کردم کافرمشه اگر دارد اگر نه باورم
کي بري تو راه‌اي خادم درينشاه گفتش نيستي محرم درين
زانک نشکيبم دمي بي‌روي اومن رهي دزديده دارم سوي او
تا خبر نبود کسي را در جهانهر زمان زان ره بدو آيم نهان
رازها در ضمن جان مابسيستراه دزديده ميان ما بسيست
در درون پرده آگاهم ازواز برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون با اوست جانم در ميانراز اگر مي‌پوشم از بيرونيان
نيک پي بردند اسرار کهنچون همه مرغان شنودند اين سخن
لاجرم در سير رغبت يافتندجمله با سيمرغ نسبت يافتند
جمله همدرد و هم آواز آمدندزين سخن يکسر به ره بازآمدند
چون دهيم آخر درين ره داد کارزو بپرسيدند کاي استاد کار
از ضعيفان اين روش هرگز تمامزانک نبود در چنين عالي مقام