عافيت از چشم سلطان دور شد | | چون اياز از چشم بد رنجور شد |
در بلا و رنج و بيماري فتاد | | ناتوان بر بستر زاري فتاد |
خادمي را خواند شاه حق شناي | | چون خبر آمد به محمود از اياس |
پس بدو گوي اي ز شه افتاده باز | | گفت ميرو تا به نزديک اياز |
کز غم رنج تو رنجورم ز تو | | دور از روي تو زان دورم ز تو |
تا تو رنجوري ندانم يا منم | | تا که رنجوري تو فکرت ميکنم |
جان مشتاقم بدو نزديک و بس | | گر تنم دور اوفتاد از هم نفس |
نيستم غايب زماني از تو من | | ماندهام مشتاق جاني از تو من |
نازنيني را چو تو بيمار کرد | | چشم بد بدکاري بسيار کرد |
همچو آتش آي و همچون دود رو | | اين بگفت و گفت در ره زود رو |
همچو آب از برق ميرو برقوار | | پس مکن در ره توقف زينهار |
ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ | | گر کني در راه يک ساعت درنگ |
تا به نزديک اياز آمد چو باد | | خادم سرگشته در راه ايستاد |
مضطرب شد عقل دورانديش او | | ديد سلطان را نشسته پيش او |
گوييا در رنج دايم اوفتاد | | لرزه بر اندام خادم اوفتاد |
اين زمان خونم بخواهد ريختن | | گفت، با شه چون توان آويختن |
نه باستادم نه بنشستم ز پاي | | خورد سوگندان که در ره هيچ جاي |
پيش از من چون رسيد اين جايگاه | | من ندانم ذرهاي تا پادشاه |
گر درين تقصير کردم کافرم | | شه اگر دارد اگر نه باورم |
کي بري تو راهاي خادم درين | | شاه گفتش نيستي محرم درين |
زانک نشکيبم دمي بيروي او | | من رهي دزديده دارم سوي او |
تا خبر نبود کسي را در جهان | | هر زمان زان ره بدو آيم نهان |
رازها در ضمن جان مابسيست | | راه دزديده ميان ما بسيست |
در درون پرده آگاهم ازو | | از برون گرچه خبر خواهم ازو |
در درون با اوست جانم در ميان | | راز اگر ميپوشم از بيرونيان |
نيک پي بردند اسرار کهن | | چون همه مرغان شنودند اين سخن |
لاجرم در سير رغبت يافتند | | جمله با سيمرغ نسبت يافتند |
جمله همدرد و هم آواز آمدند | | زين سخن يکسر به ره بازآمدند |
چون دهيم آخر درين ره داد کار | | زو بپرسيدند کاي استاد کار |
از ضعيفان اين روش هرگز تمام | | زانک نبود در چنين عالي مقام |