هدهد رهبر چنين گفت آن زمان

شاعر : عطار

کانک عاشق شد نه انديشد ز جانهدهد رهبر چنين گفت آن زمان
خواه زاهد باش خواهي فاسقيچون بترک جان بگويد عاشقي
جان برافشان ره به پايان آمدستچون دل تو دشمن جان آمدست
پس برافکن ديده و ديدار کنسد ره جانست، جان ايثار کن
ور خطاب آيد ترا کز جان برآيگر ترا گويند از ايمان برآي
ترک ايمان گير و جان را برفشانتو که باشي ، اين و آن را برفشان
عشق گو از کفر و ايمان برترستمنکري گويد که اين بس منکرست
عاشقان را لحظه‌اي با جان چه کارعشق را با کفر و با ايمان چه کار
اره بر فرقش نهند او تن زندعاشق آتش بر همه خرمن زند
قصه‌ي مشکل ببايد عشق رادرد و خون دل ببايد عشق را
گر نداري درد از ما وام‌کنساقيا خون جگر در جام‌کن
گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوزعشق را دردي ببايد پرده‌سوز
ذره‌ي درد از همه عشاق بهذره‌ي عشق از همه آفاق به
ليک نبود عشق بي‌دردي تمامعشق مغز کاينات آمد مدام
درد را جز آدمي درخورد نيستقدسيان را عشق هست و درد نيست
در گذشت از کفر و از اسلام همهرکه را در عشق محکم شد قدم
فقر سوي کفر ره بنمايدتعشق سوي فقر در بگشايدت
اين تن تو گم شد و اين جان نماندچون ترا اين کفر وين ايمان نماند
مرد بايد اين چنين اسرار رابعد از آن مردي شوي اين کار را
درگذار از کفر و ايمان و مترسپاي درنه همچو مردان و مترس
بازشو چون شيرمردان پيش کارچند ترسي، دست از طفلي بدار
باک نبود چون درين راه اوفتدگر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد