کانک عاشق شد نه انديشد ز جان | | هدهد رهبر چنين گفت آن زمان |
خواه زاهد باش خواهي فاسقي | | چون بترک جان بگويد عاشقي |
جان برافشان ره به پايان آمدست | | چون دل تو دشمن جان آمدست |
پس برافکن ديده و ديدار کن | | سد ره جانست، جان ايثار کن |
ور خطاب آيد ترا کز جان برآي | | گر ترا گويند از ايمان برآي |
ترک ايمان گير و جان را برفشان | | تو که باشي ، اين و آن را برفشان |
عشق گو از کفر و ايمان برترست | | منکري گويد که اين بس منکرست |
عاشقان را لحظهاي با جان چه کار | | عشق را با کفر و با ايمان چه کار |
اره بر فرقش نهند او تن زند | | عاشق آتش بر همه خرمن زند |
قصهي مشکل ببايد عشق را | | درد و خون دل ببايد عشق را |
گر نداري درد از ما وامکن | | ساقيا خون جگر در جامکن |
گاه جان را پردهدر گه پردهدوز | | عشق را دردي ببايد پردهسوز |
ذرهي درد از همه عشاق به | | ذرهي عشق از همه آفاق به |
ليک نبود عشق بيدردي تمام | | عشق مغز کاينات آمد مدام |
درد را جز آدمي درخورد نيست | | قدسيان را عشق هست و درد نيست |
در گذشت از کفر و از اسلام هم | | هرکه را در عشق محکم شد قدم |
فقر سوي کفر ره بنمايدت | | عشق سوي فقر در بگشايدت |
اين تن تو گم شد و اين جان نماند | | چون ترا اين کفر وين ايمان نماند |
مرد بايد اين چنين اسرار را | | بعد از آن مردي شوي اين کار را |
درگذار از کفر و ايمان و مترس | | پاي درنه همچو مردان و مترس |
بازشو چون شيرمردان پيش کار | | چند ترسي، دست از طفلي بدار |
باک نبود چون درين راه اوفتد | | گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد |