شهرياري کرد قصري زرنگار

شاعر : عطار

خرج شد دينار بر وي صد هزارشهرياري کرد قصري زرنگار
پس گرفت از فرش آرايش نظامچون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پيش خدمت با طبقهاي نثارهر کسي مي‌آمدند از هر ديار
پيش خويش آورد و بر کرسي نشاندشه حکيمان و نديمان را بخواند
هيچ باقي هست از حسن و کمالگفت اين قصر مرا در هيچ‌حال
هيچ کس نه ديد و نه بيند چنينهر کسي گفتند در روي زمين
رخنه‌اي ماندست و آن عيب است سختزاهدي برجست، گفت اي نيک بخت
تحفه دادي قصر فردوسش ز غيبگر نبودي قصر را آن رخنه عيب
هم برانگيزي تو جاهل فتنه‌ايشاه گفتا من نديدم رخنه‌اي
رخنه‌اي هست آن ز عزرائيل باززاهدش گفت اي به شاهي سرفراز
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تختبوک آن رخنه تواني کرد سخت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشتگرچه اين قصرست خرم چون بهشت
ليک باقي نيست، اين را حيله چيستهيچ باقي نيست، هست اينجاي زيست
رخش کبر و سرکشي چندين منازاز سراي و قصر خود چندين مناز
با تو عيب تو بگويد واي توگر کسي از خواجگي و جاي تو