تاجري مالي و ملکي چند داشت

شاعر : عطار

يک کنيزک با لبي چون قند داشتتاجري مالي و ملکي چند داشت
بس پشيمان گشت و بس بيچاره شدناگهش بفروخت تا آواره شد
مي‌خريدش باز افزون از هزاررفت پيش خواجه‌اي او بي‌قرار
خواجه‌ي او باز مي‌نفروختشز آرزوي او جگر مي‌سوختش
خاک بر سر مي‌فشاندي بردواممرد مي‌شد در ميان ره مدام
وين چنين داغي سزاي آن کس استزار مي‌گفتي که اين داغم بس است
دلبر خود را به ديناري فروختکز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
تو زيان خويش را برخاستهروز بازاري چنين آراسته
سوي حق هر ذره‌اي نو رهبريستهر نفس ز انفاس عمرت گوهريست
عرضه ده بر خويش نعمتهاي دوستاز قدم تا فرق نعمتهاي اوست
در جدايي بس صبور افتاده‌ايتا بداني کز که دورافتاده‌اي
تو ز ناداني به غيري مانده بازحق ترا پرورده در صد عز و ناز