خسروي مي‌رفت در دشت شکار

شاعر : عطار

گفت اي سگبان سگ تازي بيارخسروي مي‌رفت در دشت شکار
جلدش از اکسون و اطلس دوختهبود خسرو را سگي آموخته
فخر را در گردنش انداختهاز گهر طوقي مرصع ساخته
رشته ابريشمين در گردنشاز زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته‌ي آن سگ به دست خود گرفتشاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
در ره سگ بود لختي استخوانشاه مي‌شد، در قفاش آن سگ دوان
بنگرست آن شاه سگ استاده بودسگ نمي‌شد کاستخوان افتاده بود
کاتش اندر آن سگ گمراه زدآتش غيرت چنان بر شاه زد
سوي غيري چون توان کردن نگاهگفت آخر پيش چون من پادشاه
سر دهيد اين بي‌ادب را در جهانرشته را بگسست و گفتش اين زمان
بهترش بودي که بي‌آن رشته کارگر بخوردي سوزن آن سگ صد هزار
جمله‌ي اندام سگ پر خواستستمرد سگبان گفت سگ آراستست
اطلس و زر و گهر ما را هواستگرچه اين سگ دشت و صحرا را سزاست
دل ز سيم و زر او بگذار و روشاه گفتا هم چنان بگذار و رو
خويش را آراسته بيند چنينتا اگر باخويش آيد بعد ازين
وز چو من شاهي جدايي يافتستيادش آيد کاشنايي يافتست
و آخر از غفلت جدايي يافتهاي در اول آشنايي يافته
نوش کن با اژدها مردانه جامپاي در عشق حقيقي نه تمام
عاشقان را سربريدن خون بهاستزانکه اينجا پاي داو اژدهاست
اژدها را صورت موري دهدآنچ جان مرد را شوري دهد
در ره او تشنه‌ي خون خوداندعاشقانش گر يکي و گر صداند