مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف

شاعر : عطار

يک شبي مي‌گفت در بغداد حرفمقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف
سرنهادي تشنه دل در آستانشحرفهايي کز بلندي آسمانش
هم چو خورشيد او يکي زيبا پسرداشت بس برنا، جنيد راه بر
پس ميان جمعش افکندند خوارسر بريدند آن پسر را زار زار
دم نزد، آن جمع را دل داد بازچون بديد آن سر، جنيد پاک باز
برنهادم من در اسرار قديمگفت آن ديگي که امشب بس عظيم
هم بود زين بيش و کم نايد ازيندر چنان ديگي گرم بايد چنين
وادي دورست و من بي‌زاد و برگديگري گفتش که مي‌ترسم ز مرگ
جان برآيد در نخستين منزلماين چنين کز مرگ مي‌ترسد دلم
چون اجل آيد بميرم زار زارگر منم مير اجل با کار و بار
هم قلم شد تيغ و هم دستش شکستهرکه خورد او از اجل يک تيغ دست
جز دريغي نيست در دست، اي دريغاي دريغا کز جهاني دست و تيغ
چند خواهد ماند مشتي استخوانهدهدش گفت اي ضعيف ناتوان
مغز او در استخوان بگداختهاستخواني چند در هم ساخته
هست باقي از دو دم تا کي دژمتو نمي داني که عمرت بيش و کم
شد به خاک و هرچ بودش باد بردتو نمي داني که هرکه زاد، مرد
هم براي بردنت آورده‌اندهم براي بودنت پرورده‌اند
وز شفق اين طشت هر شب غرق خونهست گردون هم چو طشت سرنگون
اين همه سر مي‌برد در طشت اوآفتاب تيغ زن در گشت او
قطره‌ي آبي که با خاک آمديتو اگر آلوده گر پاک آمدي
کي تواند کرد با دريا نبردقطره‌ي آب از قدم تا فرق درد
هم بسوزي هم بزاري جان دهيگر تو عمري در جهان فرمان دهي