خورد عيسي آبي از جويي خوش آب

شاعر : عطار

بود طعم آب خوشتر از جلابخورد عيسي آبي از جويي خوش آب
عيسي نيز از خم آبي خورد و رفتآن يکي زان آب خم پر کرد و رفت
باز گرديد و عجايب ماند از آنشد ز آب خم همي تلخش دهان
هر دو يک آبست، سر اين بگويگفت يا رب آب اين خم و آب جوي
وين دگر شيرين ترست از انگبينتا چرا تلخ است آب خم چنين
گفت اي عيسي منم مردي کهنپيش عيسي آن خم آمد در سخن
گشته‌ام هم کوزه هم خم هم طغارزير اين نه کاسه من باري هزار
نيست جز تلخي مرگم کار نيزگر کنندم خم هزاران بار نيز
آب من زانست ناشيرين چنيندايم از تلخي مرگم اين چنين
بيش ازين خود را ز غفلت خر مسازآخر اي غافل، ز خم بنيوش راز
پيش از آنکت جان برآيد رازجويخويش را گم کرده‌اي اي رازجوي
چون بميري کي شناسي راز توگر نيابي زنده خود را باز تو
نه بمردن از وجودت هيچ اثرنه بهشياري ترا از خود خبر
زاده مرده ليک نامردم شدهزنده پي نابرده، مرده گم شده
پس چگونه بازيابد خويش راصد هزاران پرده آن درويش را