گفت ذو النون مي‌شدم در باديه

شاعر : عطار

بر توکل، بي‌عصا و زاويهگفت ذو النون مي‌شدم در باديه
جان بداده جمله بر يک جايگاهچل مرقع پوش را ديدم به راه
آتشي در جان پر جوشم فتادشورشي در عقل بيهوشم فتاد
سروران را چند اندازي ز پايگفتم آخر اين چه کارست اي خداي
خود کشيم و خود ديتشان مي‌دهيمهاتفي گفتا کزين کار آگهيم
گفت تا دارم ديت اينست کارگفت آخر چند خواهي کشت زار
مي‌کشم تا تعزيت مي‌ماندمدر خزانه تاديت مي‌ماندم
گرد عالم سرنگونش درکشمبکشمش وانگه به خونش درکشم
پاي و سر گم شد ز سر تا پاي اوبعد از آن چون مح وشد اجزاي او
وز جمال خويش سازم خلعتشعرضه دارم آفتاب طلعتش
معتکف بر خاک اين کويش کنمخون او گلگونه‌ي رويش کنم
پس برآرم آفتاب روي خويشسايه در گردانمش در کوي خويش
کي بماند سايه‌اي در کوي منچون برآمد آفتاب روي من
نيز چه والله اعلم با الصوابسايه چون ناچيز شد در آفتاب
زانک نتوان بود جز با او به دستهرکه دروي محو شد، از خود برست
صرف مي‌کن جان و چنديني مگويمحو شد و از محو چنديني مگوي
مرد را گو گم شود از خويشتنمي‌ندانم دولتي زين بيش من