غازيي از کافري بس سرفراز

شاعر : عطار

خواست مهلت تا که بگزارد نمازغازيي از کافري بس سرفراز
بازآمد جنگ هر دم بيش کردچون بشد غازي نماز خويش کرد
مهل خواست او نيز بيرون شد ز پيشبود کافر را نمازي زان خويش
پس نهاد او سوي بت بر خاک سرگوشه‌اي بگزيد کافر پاک‌تر
گفت نصرت يافتم اين جايگاهغازيش چون ديد سر بر خاک راه
هاتفيش آواز داد از آسمانخواست تا تيغي زند بر وي نهان
خوش وفا و عهد مي‌آري بجايکاي همه بد عهدي از سر تا بپاي
تو اگر تيغش زني جهل است جهلاو نزد تيغت چو اول داد مهل
گشته کژ، بر عهد خودنا ماندهاي و او فو العهد برنا خوانده
ناجوامردي مکن تو بيش ازينچون نکويي کرد کافر پيش ازين
با کسان آن کن که با خود مي کنياو نکويي کرد و تو بد مي‌کني
کو وفاداري ترا، گر ممنيبودت از کافر وفا و ايمني
در وفا از کافري کم آمدياي مسلمان، نامسلم آمدي
در عرق گم ديد سر تا پاي خويشرتف غازي زين سخن از جاي خويش
تيغش اندر دست، حيران ماندهکافرش چون ديد گريان مانده
کين زمان کردند از من بازخواستگفت گريان از چه‌اي بر گفت راست
اين چنين گريان من از قهر تومبي‌وفا گفتند از بهر توم
نعره‌اي زد بعد از آن بگريست زارچون شنيد اين قصه کافر آشکار
از براي دشمن معيوب خويشگفت جباري که با محبوب خويش
چون کنم من بي‌وفايي بي‌حساباز وفاداري کند چندين عتاب
شرک سوزم، شرع آيين آورمعرضه کن اسلام تا دين آورم
بي‌خبر من از خداوندي چنيناي دريغا بر دلم بندي چنين
بي‌وفايي کرده‌اي تو بي‌ادببس که با مطلوب خود اي بي‌طلب
جمله در رويت بگويد يک به يکليک صبرم هست تا طاس فلک