خواست مهلت تا که بگزارد نماز | | غازيي از کافري بس سرفراز |
بازآمد جنگ هر دم بيش کرد | | چون بشد غازي نماز خويش کرد |
مهل خواست او نيز بيرون شد ز پيش | | بود کافر را نمازي زان خويش |
پس نهاد او سوي بت بر خاک سر | | گوشهاي بگزيد کافر پاکتر |
گفت نصرت يافتم اين جايگاه | | غازيش چون ديد سر بر خاک راه |
هاتفيش آواز داد از آسمان | | خواست تا تيغي زند بر وي نهان |
خوش وفا و عهد ميآري بجاي | | کاي همه بد عهدي از سر تا بپاي |
تو اگر تيغش زني جهل است جهل | | او نزد تيغت چو اول داد مهل |
گشته کژ، بر عهد خودنا مانده | | اي و او فو العهد برنا خوانده |
ناجوامردي مکن تو بيش ازين | | چون نکويي کرد کافر پيش ازين |
با کسان آن کن که با خود مي کني | | او نکويي کرد و تو بد ميکني |
کو وفاداري ترا، گر ممني | | بودت از کافر وفا و ايمني |
در وفا از کافري کم آمدي | | اي مسلمان، نامسلم آمدي |
در عرق گم ديد سر تا پاي خويش | | رتف غازي زين سخن از جاي خويش |
تيغش اندر دست، حيران مانده | | کافرش چون ديد گريان مانده |
کين زمان کردند از من بازخواست | | گفت گريان از چهاي بر گفت راست |
اين چنين گريان من از قهر توم | | بيوفا گفتند از بهر توم |
نعرهاي زد بعد از آن بگريست زار | | چون شنيد اين قصه کافر آشکار |
از براي دشمن معيوب خويش | | گفت جباري که با محبوب خويش |
چون کنم من بيوفايي بيحساب | | از وفاداري کند چندين عتاب |
شرک سوزم، شرع آيين آورم | | عرضه کن اسلام تا دين آورم |
بيخبر من از خداوندي چنين | | اي دريغا بر دلم بندي چنين |
بيوفايي کردهاي تو بيادب | | بس که با مطلوب خود اي بيطلب |
جمله در رويت بگويد يک به يک | | ليک صبرم هست تا طاس فلک |