يک شبي محمود دل پر تاب شد

شاعر : عطار

ميهمان رند گلخن تاب شديک شبي محمود دل پر تاب شد
ريزه در گلخن همي‌افشاند خوشرند بر خاکسترش بنشاند خوش
دست بيرون کرد شاه و خورد زودخشک ناني پيش او آورد زود
عذر خواهد من سرش برم ز تنگفت آخر گلخني امشب ز من
گلخني گفتش که ديدي جايگاهعاقبت چون عزم رفتن کرد شاه
آمدي ناخوانده خود مهمان منخورد و خفتم ديدي و ايوان من
پس قدم در راه نه، سر نيز زودگرد گر بار افتدت، برخيز زود
گلخني گو ريزه‌اي مي‌پاش خوشور سرما نبودت مي‌باش خوش
من کيم تا من برابر آيمتمن نه بيش از تو نه کمتر آيمت
هفت بار ديگرش شد ميهمانخوش شد از گفتار او شاه جهان
آخر از شاه جهان چيزي بخواهروز آخر گلخني را گفت شاه
شاهش آن حاجت بگرداند رواگفت اگر حاجت بگويد آن گدا
خسروي کن، ترک اين گلخن بگوشاه گفتش حاجتت با من بگو
هم چنين مهمانم آيد گاه گاهگفت حاجتمند آنم من که شاه
تاج فرقم خاک پاي او بس استخسروي من لقاي او بس است
هيچ گلخن تاب را اين کارهستشهريار از دست تو بسيار هست
به که بي‌تو پادشاهي گلشنيبا تو در گلخن نشسته گلختي
کافري باشد ازينجا رحلتمچون ازين گلخن درآمد دولتم
آن به ملک هر دو عالم کي دهمبا تو اينجا گر وصالي پي نهم
چيست به از تو که خواهم من ز توبس بود اين گلخنم روشن ز تو
گر گزيند بر تو هرگز هيچ رامرگ جان باد اين دل پر پيچ را
آنچ مي‌خواهم من از تو هم تويمن نه شاهي خواهم و نه خسروي
ميهمان مي‌آي گه گاهي مراشه تو بس باشي، مکن شاهي مرا
آن تو او را غم و بار اين بودعشق او بايد ترا کار اين بود
دست ازين دامن مکن کوتاه نيزگر ترا عشق است، از وي خواه نيز
بحر دارد، قطره خواهد از يکيدل بگيرد زان خويشش بي‌شکي