صوفيي چون جامه شستي گاه گاه

شاعر : عطار

ميغ کردي جمله‌ي عالم سياهصوفيي چون جامه شستي گاه گاه
گرچه بود از ميغ صد غم خوارگيجامه چون پر شوخ شد يک بارگي
ميغ پيدا آمد و آن حال شداز پي اشنان سوي بقال شد
رو که مويزم همي بايد خريدمرد گفت اي ميغ چون گشتي پديد
تو چه مي‌آيي، نه اشنان مي‌خرممن ازو مويز پنهان مي‌خرم
دست از صابون بشستم از تو پاکاز تو چند اشنان فرو ريزم به خاک
تا به چه دلشاد باشم در سفرديگري گفتش بگو اي نامور
اندکي رشدي بود در رفتنمگر بگويي، کم شود آشفتنم
تا نگردد از ره و رفتن نفوررشد بايد مرد را در راه دور
خلق را رد مي‌کنم از خو به عيبچون ندارم من قبول و رشد غيب
وز همه گوينده‌ي آزاد باشگفت تا هستي بدو دلشاد باش
جان پر غم را بدوکن زود شادچون بدو جانت تواند بود شاد
زندگي گنبد گردان بدوستدر دو عالم شادي مردان بدوست
چون فلک در شوق او گردنده باشپس تو هم از شادي او زنده باش
تا بدان تو شاد باشي يک نفسچيست زو بهتر، بگو اي هيچ کس