وقت مردن بوعلي رودبار

شاعر : عطار

گفت جانم بر لب آمد ز انتظاروقت مردن بوعلي رودبار
در بهشتم مسندي بنهاده‌اندآسمان را در همه بگشاده‌اند
بانگ مي‌دارند کاي عاشق درآيهمچو بلبل قدسيان خوش سراي
زانک هرگز کس نديدست اين مقامشکر مي‌کن پس به شادي مي‌خرام
مي‌ندارد جانم از تحقيق دستگرچه اين انعام و اين توفيق هست
داده‌اي عمري درازم انتظارزانک مي‌گويد ترا با اين چه کار
سر فرو آرم به اندک رشوتينيست برگم تا چو اهل شهوتي
من نه دوزخ دانم اينجا نه بهشتعشق تو با جان من در هم سرشت
در نيابد جز تو کس ديگر مراگر بسوزي همچو خاکستر مرا
نگذرم من زين، اگر تو بگذريمن ترادانم، نه دين، نه کافري
هم تو جانم را و هم جانم ترامن ترا خواهم، ترا دانم، ترا
اين جهانم و آن جهانم هم توييحاجت من در همه عالم تويي
يک نفس با من به هم هويي برآرحاجت اين دل شده، مويي برآر
جان ببر، هايي ز من هويي ز توجان من گر سرکشد مويي ز تو