گفت اياز خاص را محمود خواند

شاعر : عطار

تاج دارش کرد و بر تختش نشاندگفت اياز خاص را محمود خواند
پادشاهي کن که اين کشور تراستگفت شاهي دادمت، لشگر تراست
حلقه در گوش مه و ماهي کنيآن همي‌خواهم که تو شاهي کني
جمله را شد چشم از آن غيرت سياههرکه آن بشنود از خيل و سپاه
در جهان هرگز نکرد اين احترامهر کسي مي‌گفت شاهي با غلام
مي‌گريست از کار سلطان زار زارليک آن ساعت اياز هوشيار
مي‌نداني وز خرد بيگانه‌ايجمله گفتندش که تو ديوانه‌اي
چيست چندين گريه، بنشين شادکامچون به سلطاني رسيدي اي غلام
گفت بس دوريد از راه صوابداد اياز آن قوم را حالي جواب
دور مي‌اندازدم از خويشتننيستي آگه که شاه انجمن
بازمانم دور مشغول سپاهمي‌دهد مشغوليم تا من ز شاه
من نگردم غايب از وي يک زمانگر به حکم من کند ملک جهان
ليک ازو دوري نجويم يک نفسهرچ گويد آن توانم کرد و بس
ملکت من بس بود ديدار اومن چه خواهم کرد ملک و کار او
بندگي کردن درآموز از اياسگر تو مرد طالبي و حق‌شناس
همچنان بر گام اول ماندهاي به روز و شب معطل مانده
مي‌کنند از اوج جباري نزولهر شبي از بهر تو اي بوالفضول
برنگيري گام، نه روز و نه شبتو ز جاي خود چو مردي بي‌ادب
تو ز پس رفتي و کردي احترازآمدند از اوج عزت پيش باز
با که بتوان گفت آخر درد ايناي دريغا نيستي تو مرد اين
جان توزين رازکي آگه بودتا بهشت و دوزخت در ره بود
صبح اين دولت برونت آيد ز شامچون ازين هر دو برون آيي تمام
زانک عليون ذوي الالباب راستگلشن جنت نه اين اصحاب راست
درگذر، نه دل بدين ده نه بدانتو چو مردان، اين بدين ده آن بدان
گر زني باشي تو باشي مرد توچون ز هر دو درگذشتي فرد تو