يافتند آن بت که نامش بود لات

شاعر : عطار

لشگر محمود اندر سومناتيافتند آن بت که نامش بود لات
ده رهش هم سنگ زر مي‌خواستندهندوان از بهر بت برخاستند
آتشي برکرد و حالي سوختشهيچ گونه شاه مي‌نفروختش
زر به از بت، مي‌ببايستش فروختسرکشي گفتش نمي‌بايست سوخت
بر سر آن جمع گويد کردگارگفت ترسيدم که در روز شمار
زانک هست آن بت تراش اين بت فروشآزر و محمود را داريد گوش
وآن بت آتش پرستان را بسوختگفت چون محمود آتش برفروخت
خواست شد از دست حالي رايگانشبيست من جوهر بيامد از ميانش
وز خداي من مکافات اين بودشاه گفتا لايق لات اين بود
تا چو بت در پا نه افتي در به دربشکن آن بتها که داري سر به سر
تا بسي جوهر فرو ريزد ز پوستنفس چون بت را بسوز از شوق دوست
از بلي گفتن مکن کوتاه دستچون به گوش جان شنيدستي الست
از بلي سر درمکش زين بيش توبسته‌اي عهد الست از پيش تو
کي شود انکارآن کردي درستچون بدو اقرار آوردي درست
پس به آخر کرده انکار الستاي به اول کرده اقرار الست
چون تواني شد در آخر عاق توچون در اول بسته‌اي ميثاق تو
هرچ پذرفتي وفا کن، کژ مبازناگزيرت اوست، پس با او بساز