خواجه زنگي را غلامي چست بود

شاعر : عطار

دست پاک از کار دنيا شست بودخواجه زنگي را غلامي چست بود
تا به وقت صبح مي‌کردي نمازجمله‌ي شب آن غلام پاک باز
شب چو برخيزي مرا بيدار کنخواجه گفتش اي غلام کارکن
آن غلام او را جوابي داد بازتا وضو سازم کنم با تو نماز
گر کسش بيدارگر نبود رواستگفت آن زن را که درد زه بخاست
روز و شب در کار نه بي‌کارييگر ترا درديستي بيداريي
ديگري بايد که او کارت کندچون کسي بايد که بيدارت کند
خاک بر فرقش که اين کس مرد نيستهر که را اين حسرت و اين درد نيست
محو شد هم دوزخ او را هم بهشتهر که را اين درد دل در هم سرشت