چون فرو آيي به وادي طلب

شاعر : عطار

پيشت آيد هر زماني صدتعبچون فرو آيي به وادي طلب
طوطي گردون، مگس اينجا بودصد بلا در هر نفس اينجا بود
زانک اينجا قلب گردد کارهاجد و جهد اينجات بايد سالها
ملک اينجا بايدت در باختنملک اينجا بايدت انداختن
وز همه بيرونت بايد آمدندر ميان خونت بايد آمدن
دل ببايد پاک کرد از هرچ هستچون نماند هيچ معلومت به دست
تافتن گيرد ز حضرت نور ذاتچون دل تو پاک گردد از صفات
در دل تو يک طلب گردد هزارچون شود آن نور بر دل آشکار
ور شود صد وادي ناخوش پديدچون شود در راه او آتش پديد
بر سر آتش زند پروانه‌وارخويش را از شوق او ديوانه‌وار
جرعه‌اي مي، خواهد از ساقي خويشسر طلب گردد ز مشتاقي خويش
هر دو عالم کل فراموشش شودجرعه‌اي ز آن باده چون نوشش شود
سر جانان مي‌کند از جان طلبغرقه‌ي دريا بماند خشک لب
ز اژدهاي جان ستان نهراسد اوز آرزوي آن که سربشناسد او
درپذيرد تا دري بگشايدشکفر و لعنت گر به هم پيش آيدش
زانک نبود زان سوي در آن و اينچون درش بگشاد، چه کفر و چه دين