اهل ليلي نيز مجنون را دمي

شاعر : عطار

در قبيله ره ندادندي همياهل ليلي نيز مجنون را دمي
پوستي بستد ازو مجنون مستداشت چوپاني در آن صحرا نشست
خويشتن را کرد همچون گوسفندسرنگون شد، پوست اندر سرفکند
در ميان گوسفندانم گذارآن شبان را گفت بهر کردگار
تا بيابم بوي ليلي يک زمانسوي ليلي ران رمه، من در ميان
بهره گيرم ساعتي از دوست منتا نهان از دوست، زير پوست من
در بن هر موي تو مرديستيگر ترا يک دم چنين درديستي
روزي مردان ميدانت نبوداي دريغا درد مردانت نبود
در رمه پنهان به کوي دوست شدعاقبت مجنون چو زير پوست شد
پس به آخر گشت زايل هوش ازوخوش خوشي برخاست اول جوش ازو
برگرفتش آن شبان بردش به دشتچون درآمد عشق و آب از سرگذشت
تا دمي بنشست آن آتش ز آبآب زد بر روي آن مست خراب
کرد با قومي به صحرا درنشستبعد از آن، روزي مگر مجنون مست
سر برهنه مانده‌اي اي سرفرازيک تن از قومش به مجنون گفت باز
گر بگويي من بيارم اين نفسجامه‌اي کان دوست‌تر داري و بس
هيچ جامه بهترم از پوست نيستگفت هرجامه سزاي دوست نيست
چشم بد را نيز مي‌سوزم سپندپوستي خواهم از آن گوسفند
پوست خواهد هرک ليلي دوستستاطلس و اکسون مجنون پوستست
کي ستانم جامه‌اي جز پوست منبرده‌ام در پوست بوي دوست من
چون ندارم مغز باري پوستيدل خبر از پوست يافت از دوستي
پس صفات تو بدل گرداندتعشق بايد کز خرد بستاندت
بخشش جانست و ترک ترهاتکمترين چيزيت در محو صفات
زانک بازي نيست جان بازي چنينپاي درنه گر سرافرازي چنين