شد مگر محمود در ويرانه‌اي

شاعر : عطار

ديد آنجا بي‌دلي ديوانه‌ايشد مگر محمود در ويرانه‌اي
پشت زير بار آن کوهي که داشتسر فرو برده به اندوهي که داشت
ورنه بر جانت زنم صد دور باششاه را چون ديد، گفتش دورباش
در خداي خويش کافر نعمتيتو نه‌اي شاهي، که تو دون همتي
يک سخن با من بگو، ديگر مگويگفت محمودم، مرا کافر مگوي
کز که دور افتاده‌اي زير و زبرگفت اگر مي‌دانيي اي بي‌خبر
جمله آتش ريزيي بر سر مدامنيستي خاکستر و خاکت تمام