آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي

شاعر : عطار

ديد کندوي عسل در گوشه‌ايآن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي
در خروش آمد که کو آزاده‌ايشد ز شوق آن عسل دل داده‌اي
در درون کندوم بنشاند اوکز من مسکين جوي بستاند او
منج نيکوتر بود در انگبينشاخ وصلم گر ببرآيد چنين
در درون ره دادش و بستد جويکرد کارش را کسي، بيرون شوي
پاي و دستش در عسل شد استوارچون مگس را با عسل افتاد کار
وز چخيدن سخت‌تر شد بند اودر طپيدن سست شد پيوند او
وانگبينم سخت‌تر از زهر کشتدر خروش آمد که ما را قهر کشت
بوک ازين درماندگي بيرون جهمگر جوي دادم، دو جو اکنون دهم
مرد اين وادي بجز بالغ مبادکس درين وادي دمي فارغ مباد
تا به غفلت مي‌گذاري روزگارروزگاريست اي دل آشفته کار
کو کنون تحصيل را عمري دگرعمر در بي‌حاصلي بردي به سر
بازپر، وز جان وز دل قطع کنخيز و اين وادي مشکل قطع کن
مشرکي وز مشرکان غافل‌تريزانک تا با جان و بادل هم بري
ورنه ز استغني بگردانند کارجان برافشان در ره و دل کن نثار