رفت پيش بوعلي آن پير زن

شاعر : عطار

کاغذي زر برد کين بستان ز منرفت پيش بوعلي آن پير زن
جز ز حق نستانم از کس هيچ‌چيزشيخ گفتش عهد دارم من که نيز
از کجا آوردي آخر احوليپيرزن در حال گفت اي بوعلي
چند بيني غير اگر احول نه‌ايتو درين ره مرد عقد و حل نه‌اي
زانک آنجا کعبه ني و دير نيستمرد را در ديده آنجا غير نيست
هم بدو ماند وجودش پايدارهم ازو بشنو سخنها آشکار
هم جزو کس رانداند جاودانهم جزو کس را نبيند يک زمان
هم برون از هرسه اين نيکو بودهم درو، هم زو و هم با او بود
گر همه آدم بود مردم نشدهرک در درياي وحدت گم نشد
آفتابي دارد اندر غيب غيبهر يک از اهل هنر وز اهل عيب
با خودش گيرد، براندازد نقابعاقبت روزي بود کان آفتاب
تو يقين مي‌دان که نيک و بد رسيدهرک او در آفتاب خود رسيد
چون تو گم گشتي همه سودا بودتا تو باشي، نيک و بد اينجا بود
نيک و بد بيني بسي و ره درازور تو ماني در وجود خويش باز
درگرفت خود گرفتار آمديتا که از هيچي پديدار آمدي
يعني از هستي معطل بودييکاشکي اکنون چو اول بوديي
بعد از آن بادي به کف با خاک شواز صفات بد به کلي پاک شو
چه پليديهاست چه گلخن تراتو کجا داني که اندر تن ترا
خفته‌اند و خويشتن گم کرده‌اندمار و کژدم در تو زير پرده‌اند
هر يکي را همچو صد ثعبان کنيگر سر مويي فراايشان کني
تا بپردازي تو دوزخ کار هستهر کسي را دوزخ پر مار هست
خوش به خواب اندر شوي در خاک توگر برون آيي ز يک يک پاک تو
مي‌گزندت سخت تا روز شمارورنه زير خاک چه کژدم چه مار
هرکه خواهي گير کرمي خاکيستهر کسي کو بي‌خبر زين پاکيست
با سر اسرارتوحيد آي بازتاکي اي عطار ازين حرف مجاز
جايگاه مرد برخيزد ز راهمرد سالک چون رسد اين جايگاه
گنگ گردد، زانک گويا آيد اوگم شود، زيرا که پيدا آيد او
صورتي باشد صفت نه جان، نه عضوجزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صد هزار آيد فزون از صد هزارهر چهار آيد برون از هر چهار
صد هزاران عقل بيني خشک لبدر دبيرستان اين سر عجب
مانده طفلي کو ز مادر زاد کرعقل اينجا کيست افتاده بدر
سر ز ملک هر دو عالم تافتستذره‌اي برهرک اين سر تافتست
چون نتابد سر چو مويي از جهانخود چو اين کس نيست مويي در ميان
گر وجودست وعدم هم اين کس استگرچه اين کس نيست کل اين هم کس است