کاغذي زر برد کين بستان ز من | | رفت پيش بوعلي آن پير زن |
جز ز حق نستانم از کس هيچچيز | | شيخ گفتش عهد دارم من که نيز |
از کجا آوردي آخر احولي | | پيرزن در حال گفت اي بوعلي |
چند بيني غير اگر احول نهاي | | تو درين ره مرد عقد و حل نهاي |
زانک آنجا کعبه ني و دير نيست | | مرد را در ديده آنجا غير نيست |
هم بدو ماند وجودش پايدار | | هم ازو بشنو سخنها آشکار |
هم جزو کس رانداند جاودان | | هم جزو کس را نبيند يک زمان |
هم برون از هرسه اين نيکو بود | | هم درو، هم زو و هم با او بود |
گر همه آدم بود مردم نشد | | هرک در درياي وحدت گم نشد |
آفتابي دارد اندر غيب غيب | | هر يک از اهل هنر وز اهل عيب |
با خودش گيرد، براندازد نقاب | | عاقبت روزي بود کان آفتاب |
تو يقين ميدان که نيک و بد رسيد | | هرک او در آفتاب خود رسيد |
چون تو گم گشتي همه سودا بود | | تا تو باشي، نيک و بد اينجا بود |
نيک و بد بيني بسي و ره دراز | | ور تو ماني در وجود خويش باز |
درگرفت خود گرفتار آمدي | | تا که از هيچي پديدار آمدي |
يعني از هستي معطل بوديي | | کاشکي اکنون چو اول بوديي |
بعد از آن بادي به کف با خاک شو | | از صفات بد به کلي پاک شو |
چه پليديهاست چه گلخن ترا | | تو کجا داني که اندر تن ترا |
خفتهاند و خويشتن گم کردهاند | | مار و کژدم در تو زير پردهاند |
هر يکي را همچو صد ثعبان کني | | گر سر مويي فراايشان کني |
تا بپردازي تو دوزخ کار هست | | هر کسي را دوزخ پر مار هست |
خوش به خواب اندر شوي در خاک تو | | گر برون آيي ز يک يک پاک تو |
ميگزندت سخت تا روز شمار | | ورنه زير خاک چه کژدم چه مار |
هرکه خواهي گير کرمي خاکيست | | هر کسي کو بيخبر زين پاکيست |
با سر اسرارتوحيد آي باز | | تاکي اي عطار ازين حرف مجاز |
جايگاه مرد برخيزد ز راه | | مرد سالک چون رسد اين جايگاه |
گنگ گردد، زانک گويا آيد او | | گم شود، زيرا که پيدا آيد او |
صورتي باشد صفت نه جان، نه عضو | | جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو |
صد هزار آيد فزون از صد هزار | | هر چهار آيد برون از هر چهار |
صد هزاران عقل بيني خشک لب | | در دبيرستان اين سر عجب |
مانده طفلي کو ز مادر زاد کر | | عقل اينجا کيست افتاده بدر |
سر ز ملک هر دو عالم تافتست | | ذرهاي برهرک اين سر تافتست |
چون نتابد سر چو مويي از جهان | | خود چو اين کس نيست مويي در ميان |
گر وجودست وعدم هم اين کس است | | گرچه اين کس نيست کل اين هم کس است |