منصور دوانیقی، خلیفه ستمگر عباسی، نه بار تلاش کرد تا امام جعفر صادق(علیه السلام)، پیشوای ششم شیعیان را از میان بردارد، اما هر بار ناکام ماند.نخستین تلاش او در سفرش به مکه و مدینه صورت گرفت که دستور احضار شبانه امام(ع) را داد. دومین بار نیز در بازگشت از مکه به مدینه، امام را احضار کرد.
سومین توطئه در ربذه رقم خورد. چهارمین بار امام از مدینه به کوفه احضار شد. پنجمین و ششمین بار تبعید امام به بغداد تکرار شد. هفتمین بار نیز امام از مدینه به بغداد فراخوانده شد.
هشتمین توطئه، فرستادن قاتلانی به حیره برای کشتن امام(ع) و فرزندشان بود. و سرانجام، نهمین نقشه، فرستادن مأموران به مدینه برای قتل امام صادق(ع) و امام کاظم(ع) بود. این تلاشهای نافرجام، عجز منصور و حمایت الهی از امام(ع) را نشان میدهد.
هدف اصلی این مقاله، آشکار ساختن عمق کینه و دشمنی دستگاه خلافت عباسی با خاندان پاک اهل بیت(ع) و همچنین نمایان ساختن صبر، استقامت و مظلومیت امام صادق(ع) در مواجهه با این تهدیدات مستمر است. با بررسی این نُه واقعه، درک بهتری از شرایط دشوار امامت در آن دوران و حمایت الهی از ائمه معصومین(ع) حاصل خواهد شد.
تهدید به شهادت : تلاشهای ناموفق منصور برای ترور امام صادق(ع)
اوّلین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
منصور دوانیقی بارها در صدد قتل امام جعفر صادق(علیه السلام) بود. ربیعِ حاجب روایت میکند که وقتی منصور پس از حج، شبانه وارد مدینه شد، او را فرستاد تا با نرمی و فروتنی نزد امام(ع) رفته و پیغام او را برساند.منصور ضمن ابراز خویشاوندی، از امام خواست فوراً به دیدارش برود. ربیع، امام(ع) را در حال سجده و زاری یافت و پیغام را ابلاغ کرد. امام(ع) با تلاوت آیاتی از قرآن (1)(2)، ناخرسندی خود را از این احضار نشان داد و سپس پیغامی تند مبنی بر ترس شیعیان از ظلم منصور و نفرین او در نمازها را توسط ربیع به او فرستاد.
همچنین، امام (ع) حدیثی از پیامبر(ص) درباره مستجاب شدن دعای مظلوم و پدر برای فرزندش را یادآور شدند. «أَرْبَعُ دَعَوَاتٍ لَا یُحْجَبْنَ عَنِ اللَّهِ تَعَالَی؛ دُعَاءُ الْوَالِدِ لِوَلَدِهِ، وَ الْأَخُ لِظَهْرِ الْغَیْبِ لِأَخِیهِ، وَ الْمَظْلُومُ، وَ الْمُخْلِصُ.»
دعای چهار نفر از خداوند متعال پوشیده نمی ماند؛ دعای پدر، برای فرزندش. و دعای برادر، زمانی که در نبودن برادرش، برای او دعا کند. و دعای مظلومی [که مورد ستم قرار گرفته باشد]. و دعای کسی که اخلاص دارد
پس از این پیغام، فرستادگان دیگری از سوی منصور به دنبال ربیع آمدند. ربیع ماجرا را به منصور گفت و او گریست و به ربیع دستور داد تا به امام(ع) بگوید که در آمدن یا نیامدن نزد او مختار است و برای زنان شیعه نیز دعا کرد. امام(ع) پس از شنیدن سخنان منصور فرمودند: «خداوند تو را رحمت کند و خیر ببینی» و چشمانشان اشکبار شد (1).
دوّمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
منصور پس از بازگشت از مکه به مدینه، برای بار دوم امام جعفر صادق(علیه السلام) را احضار کرد. ربیع روایت میکند که در سفر حج همراه منصور بود و منصور در بین راه از او خواست تا پس از رسیدن به مدینه، امام(ع) را به یادش بیاورد و قسم خورد که کسی جز او امام را نخواهد کشت.اما در مدینه، ربیع این موضوع را فراموش کرد. در مکه، منصور دوباره یادآوری کرد و تهدید کرد که اگر در بازگشت به مدینه، ربیع او را متوجه امام نکند، گردنش را خواهد زد. ربیع به غلامان و همراهانش سپرد تا در مدینه او را متذکر شوند.
پس از ورود به مدینه، ربیع نزد منصور رفت و نام امام(ع) را برد. منصور خندید و دستور داد تا امام را کشان کشان نزد او ببرند. ربیع با اکراه این کار را انجام داد و امام(ع) را نزد منصور برد.
منصور که عصایی آهنین در دست داشت، قصد کشتن امام را داشت. اما امام(ع) لبهایشان را حرکت میدادند و ربیع یقین داشت که منصور موفق نخواهد شد.
وقتی امام(ع) نزدیک شدند، منصور با خوشحالی ایشان را به خود نزدیک کرد، عطر زد، سوار بر استر کرد و به همراه کیسهای پول و لباس اجازه بازگشت داد.
پس از بازگشت امام به خانه، ربیع از ایشان پرسید که هنگام ورود چه میگفتند. امام(ع) دعایی خواندند که مضمون آن توکل بر خداوند و پناه بردن به او از شر دشمنان بود (4).
پس از آن، ربیع عوذهای (دعای پناهندگی) از امام صادق(ع) نقل میکند که در آن به خداوند، پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) توسل شده و از خداوند دفع شر و پیروزی درخواست شده است. ربیع این عوذه را نوشته و همراه خود نگه داشت و پس از آن دیگر از منصور نترسید (5)
سوّمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
سومین تلاش منصور دوانیقی برای قتل امام جعفر صادق(علیه السلام)، احضار ایشان به ربذه بود. ابراهیم بن جبله از مکرمه کُندی روایت میکند که وقتی منصور به ربذه رسید، امام صادق(علیه السلام) نیز در آنجا حضور داشتند.منصور گمان میکرد که امام(ع) با محمّد بن عبد اللّه بن حسن که علیه او قیام کرده بود، همراه است و به ابراهیم دستور داد تا لباس امام را به گردنش بپیچد و کشان کشان نزد او ببرد. ابراهیم با اکراه به سوی خانه امام رفت اما ایشان را نیافت و در مسجد ابوذر دید.
او از انجام دستور منصور شرم کرد و تنها آستین امام را گرفت و خواست تا ایشان را نزد منصور ببرد. امام(ع) پس از گفتن «إنا للّه و إنا إلیه راجعون» اجازه خواست تا دو رکعت نماز بخواند و در حال نماز به شدت گریست.
سپس به ابراهیم فرمود هر چه دستور دادهاند انجام دهد، اما ابراهیم قسم خورد که این کار را نخواهد کرد. او دست امام را گرفت و نزد منصور برد. منصور با تکرار اتهام، امام را تهدید به قتل کرد.
امام(ع) از او خواست دست نگه دارد و فرمود که زمان زیادی از همراهی او با منصور باقی نمانده است. منصور که گمان کرد منظور امام(ع) نزدیکی مرگ خودش است، دستور بازگشت امام را داد و از عیسی بن علی خواست تا از امام بپرسد که منظور از این جدایی، مرگ چه کسی است.
امام(ع) فرمودند: «بلکه با مرگ من». منصور گفت: «ایشان راست گفتند». ابراهیم میگوید که پس از خروج از نزد منصور، امام(ع) منتظر او بودند تا از او تشکر کنند (6).
چهارمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
چهارمین بار که منصور دوانیقی قصد جان امام جعفر صادق(علیه السلام) را داشت، زمانی بود که ایشان را از مدینه به کوفه احضار کرد. أبو ربیعِ حاجب نقل میکند که منصور، ابراهیم بن جبله را به مدینه فرستاد تا امام(ع) را به کوفه ببرد.ابراهیم پس از آوردن امام(ع) گفت که هنگام ابلاغ پیغام منصور، شنیده که امام(ع) مناجاتهایی با خداوند داشتهاند. هنگام خروج برای سوار شدن بر مرکب، امام(ع) دعایی برای گشایش و پیروزی و دفع شر خواندند.
پس از ورود به کوفه، امام(ع) دو رکعت نماز خواندند و دست به آسمان بلند کرده و دعایی در مورد خیر و شر این شهر و ساکنانش قرائت نمودند.
ربیع میگوید وقتی به خانه منصور رسیدند، او پیش از امام(ع) وارد شد و خبر آمدن ایشان و فرزندشان ابراهیم را داد. منصور، مسیب بن زهیر ضبی را فراخواند و شمشیری به او داد و دستور داد هنگامی که منصور با امام(ع) مشغول صحبت است و اشاره کرد، گردن امام را بزند.
ربیع که با امام(ع) دوست بود، این موضوع را به ایشان اطلاع داد و خواست اگر وصیتی دارند بفرمایند. امام(ع) فرمودند نترسد و اگر منصور ایشان را ببیند، این نقشهها نقش بر آب خواهد شد و سپس دعایی خواندند. وقتی امام(ع) بر منصور وارد شدند، لبهایشان به ذکری مشغول بود که ربیع متوجه آن نمیشد.
منصور با دیدن امام(ع) آرام شد، از تخت خود برخاست، دست امام را گرفت و ایشان را بر تخت نشاند و از خستگی ایشان اظهار ناراحتی کرد و گفت که فقط برای شکایت از اقوامش که با او قطع رابطه کردهاند و در دینش عیبجویی میکنند و مردم را نسبت به او دچار تردید مینمایند، امام(ع) را احضار کرده است.
امام(ع) از او پرسید چرا از روش نیاکان صالحش رویگردان شده است و داستان صبر ایوب(ع)، بخشش یوسف(ع) و شکر سلیمان(ع) را یادآور شد. منصور نیز گفت که صبر و بخشش و شکر خواهد کرد و سپس از امام(ع) خواست تا حدیثی درباره صله رحم بگوید.
منصور پس از شنیدن احادیث درباره صله رحم، باز هم خواستار حدیث دیگری شد. امام(ع) حدیثی درباره خویشاوندی که به عرش آویخته و از قطع کنندگان رحم شکایت میکند و اینکه خداوند مرگ فرد نیکوکار را به جای فرد قاطع رحم قرار میدهد، نقل فرمودند.
با این حال، منصور همچنان خواستار حدیث دیگری بود. سپس منصور دستور آوردن عطر داد و امام(ع) را خوشبو کرد و چهار هزار دینار به ایشان عطا نمود و مرکب خود را خواست و با احترام از امام(ع) خواست تا سوار شوند
. ربیع که شاهد این تغییر رفتار بود، تعجب کرد و به امام(ع) گفت که منصور پیش از ورود ایشان دستور قتلشان را داده بود و از ذکری که امام(ع) هنگام ورود بر لب داشتند پرسید.
امام(ع) فرمودند که جای این سوال نیست. شب هنگام، ربیع دوباره از امام(ع) پرسید و ایشان حدیثی از پیامبر(ص) درباره پناه بردن حضرت علی(ع) در شب جنگ احزاب به خداوند و نزول جبرئیل با کلماتی برای ایمنی از خطرات را نقل فرمودند (7).
سپس امام(ع) دعایی را که برای دفع دشمنان و جباران و طلب یاری در دین و دنیا و آخرت و عافیت از بلاهاست، به ربیع آموختند. ربیع قسم خورد که منصور سه بار او را برای کشتن احضار کرده و او با پناه بردن به این دعا از شر او در امان مانده است (8).
پنجمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
محمّد بن ربیع حاجب روایت میکند که منصور دوانیقی روزی در کاخ سبز خود، در روزی که آن را «یوم الذبح» مینامید، دستور داد امام جعفر صادق(علیه السلام) را از مدینه به بغداد بیاورند.شب هنگام، منصور از پدر محمّد، ربیع، خواست تا امام(ع) را در هر حالی که هست نزد او ببرد. ربیع با اکراه و نگرانی از عاقبت این کار، پسرش محمّد را فرستاد تا بدون اجازه وارد خانه امام(ع) شود و ایشان را با همان وضع نزد منصور ببرد.
محمّد، امام(ع) را در حال نماز یافت و بدون مهلت ایشان را با پای برهنه و لباسی ساده بیرون آورد. امام(ع) که بیش از هفتاد سال داشتند، در راه ناتوان شدند و سوار بر قاطری شدند. ربیع با دیدن حال امام(ع) گریست. امام(ع) از تمایل او به اهل بیت(ع) آگاه بود و خواست تا دو رکعت نماز بخواند و دعا کند.
پس از نماز طولانی، ربیع امام(ع) را نزد منصور برد. امام(ع) هنگام ورود به ایوان، لبهایشان حرکت میکرد. منصور با دیدن امام(ع)، ایشان را به حسادت و فساد نسبت به بنی عباس متهم کرد.
امام(ع) قسم خوردند که چنین کاری نکردهاند و حتی در زمان بنی امیه نیز با وجود ظلم آنها، اقدامی علیه شان نکردهاند. منصور نامههایی را به امام نشان داد و ادعا کرد که ایشان اهل خراسان را به نقض بیعت او دعوت کردهاند.
امام(ع) این اتهام را رد کردند و گفتند که اطاعت از او را لازم میدانند و در سن پیری توان چنین کاری را ندارند. منصور لحظاتی تهدید کرد اما ناگهان نظرش تغییر کرد و دستور آوردن عطر و خوشبو کردن محاسن امام(ع) را داد و ده هزار درهم به ایشان عطا کرد و با احترام ایشان را تا منزلشان مشایعت نمود و اختیار ماندن یا بازگشت به مدینه را به امام(ع) داد.
ربیع از نجات امام(ع) خوشحال و از تغییر رفتار منصور متعجب بود. او از امام(ع) درباره دعاهایشان پرسید. امام(ع) فرمودند دعای اول برای رفع ناراحتی و سختی بوده و دعای دوم، دعای پیامبر(ص) در جنگ احزاب بوده است
امام(ع) پس از آن دعا به ربیع فرمودند که اگر ترسی از منصور نبود، آن مال را به او میدادند، اما در عوض زمینی در مدینه را که قبلاً ربیع خواسته بود بخرد، به او هدیه کردند و سند آن را نوشتند و هر دو دعا را برای او املاء فرمودند.
ربیع از عدم ترس امام(ع) از منصور تعجب کرد و امام(ع) فرمودند ترس از خدا برتر از ترس از منصور است.ربیع که از تغییر ناگهانی رفتار منصور شگفتزده بود، علت آن را پرسید.
منصور ابتدا از گفتن امتناع کرد و گفت نمیخواهد فرزندان فاطمه(ع) از آن آگاه شوند و بر آنها فخر کنند. اما در نهایت، پس از بیرون کردن همه افراد از خانه و گرفتن قسم از ربیع برای فاش نکردن راز، گفت که قصد کشتن امام(ع) را داشته و هیچ عذری از ایشان نمیپذیرفته، زیرا امام(ع) نزد او مهمتر از عبداللّه بن حسن بود و خشمش از او بیشتر.
اما هر بار که قصد کشتن امام(ع) را میکرد، رسول خدا(ص) را در مقابل خود میدید که مانع او میشدند و با غضب به او نگاه میکردند.
منصور از ترس واکنش پیامبر(ص) از کشتن امام(ع) منصرف میشد و به حق اهل بیت(ع) اذعان کرد و ربیع را از بازگو کردن این ماجرا برحذر داشت. محمّد بن ربیع این داستان را پس از مرگ چند تن از خلفای عباسی نقل کرد (9).
ششمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
صفوان بن مهران جمال روایت میکند که پس از کشته شدن فرزندان عبداللّه بن حسن، مردی از قریش نزد منصور دوانیقی از امام جعفر صادق(علیه السلام) سخنچینی کرد و گفت که امام(ع)، غلام خود معلی بن خنیس را برای جمعآوری اموال نزد شیعیان میفرستد و محمّد بن عبداللّه نیز به او کمک میکند.منصور خشمگین شد و نامهای به عمویش داوود بن علی، حاکم مدینه، نوشت و دستور داد تا امام(ع) را فوراً به نزد او بفرستد. داوود نیز پیغام منصور را به امام(ع) رساند و از ایشان خواست تا فردا صبح آماده حرکت به سوی عراق باشند.
صفوان میگوید که در مدینه بود که امام(ع) او را فراخواند و دستور داد شترها را برای سفر به عراق آماده کند. امام(ع) همان وقت به مسجد پیامبر(ص) رفتند و بین نماز ظهر و عصر، چند رکعت نماز خواندند و سپس دست به دعا برداشتند (1).
صفوان درخواست کرد تا امام(ع) دعا را تکرار کنند و او آن را نوشت. صبح فردا، آنها به سوی عراق حرکت کردند و پس از ورود به شهر منصور، امام(ع) اجازه ورود خواستند.
شاهدان ماجرا نقل میکنند که منصور با احترام امام(ع) را به نزد خود نشاند و ماجرای سخنچینی را برای ایشان بازگو کرد و گفت که خبر رسیده معلی بن خنیس اموال زیادی از شهرها جمعآوری کرده و برای امام(ع) میآورد و محمّد بن عبداللّه نیز در این کار به او کمک میکند.
امام(ع) از این اتهام به خدا پناه بردند. منصور خواست تا امام(ع) قسم بخورند که چنین کاری نکردهاند و سپس خواست تا به طلاق زنان و آزادی بندگان خود قسم بخورند.
امام(ع) با تعجب پرسیدند که آیا قسم خوردن به خدای یگانه کافی نیست؟ منصور پاسخ داد که امام(ع) برای او فقاهت نشان ندهند. امام(ع) نیز فرمودند پس فقه کجا میرود و چه فایدهای دارد؟!
منصور برای روشن شدن ماجرا، آن مرد سخنچین را حاضر کرد و از او پرسید. او تأیید کرد که امام جعفر صادق(علیه السلام) همان کسی است که دربارهاش سخن گفته و تمام حرفهایش درست بوده است.
امام(ع) از آن مرد خواست تا قسم بخورد که ادعایش صحیح است. مرد قریشی شروع به قسم خوردن کرد و به خدای یگانه قسم یاد کرد.
اما امام(ع) فرمودند که عجله نکند و آنگونه که ایشان میفرمایند قسم بخورد و دلیل آن را حیا و کرم خداوند دانستند که بنده ستایشگرش را به خاطر مدحش فوراً عذاب نمیکند.
سپس به آن مرد آموختند که بگوید: «در سخن خود راستگو و نیکوکردار هستم، [و اگر اینگونه نباشد] از نیرو و قدرت خداوند بیزارم، و متکی به قدرت و نیروی خودم هستم.» منصور به آن مرد دستور داد همانگونه قسم بخورد. اما هنوز قسمش تمام نشده بود که به جذام مبتلا شد و جان باخت
منصور با دیدن این صحنه ترسید و لرزید و از امام(ع) خواست اگر مایلند فردا به حرم جدشان بازگردند و اگر بمانند نیز مورد احترام و نیکی قرار خواهند گرفت و قسم خورد که دیگر هرگز سخن هیچ کس را درباره ایشان نخواهد پذیرفت (10).
هفتمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
هفتمین باری که منصور دوانیقی امام جعفر صادق(علیه السلام) را احضار کرد، زمانی بود که ایشان را از مدینه به بغداد فراخواند. محمّد بن عبد اللّه اسکندری، از خدمتگزاران نزدیک و رازدار منصور، نقل میکند که روزی منصور را اندوهگین و در حال آه کشیدن دید.وقتی علت را پرسید، منصور گفت که صدها تن از فرزندان فاطمه(ع) را کشتهاند اما هنوز پیشوا و امام آنها، جعفر بن محمّد الصادق(ع)، زنده است. اسکندری گفت که امام(ع) مردی زاهد و مشغول عبادت است و به دنبال خلافت نیست. اما منصور قسم خورد که یا تا شب از او خلاص شود یا او را به قتل برساند.
منصور جلادی را احضار کرد و علامت قتل امام(ع) را برداشتن کلاه خود قرار داد. سپس امام(ع) را احضار کرد و در اتاقی جای داد. لبهای امام(ع) حرکت میکرد اما اسکندری نمیدانست چه میخوانند. ناگهان قصر به تلاطم افتاد و منصور با پای و سر برهنه در مقابل امام(ع) راه میرفت، دندانهایش به هم میخورد و بدنش میلرزید.
او بازوی امام(ع) را گرفت و ایشان را بر تخت نشاند و خود مانند بنده در مقابل مولایش بر زمین افتاد. منصور با التماس پرسید چه چیزی باعث آمدن امام(ع) شده است. امام(ع) فرمودند برای اطاعت از خدا و رسولش و امیرالمؤمنین (منصور).
منصور گفت که او را دعوت نکرده و فرستاده اشتباه کرده است و از امام(ع) خواست حاجتش را بخواهد. امام(ع) درخواست کردند که هرگاه کاری با ایشان ندارد، احضارشان نکند.
امام(ع) به سرعت بازگشتند و اسکندری خدا را شکر کرد. منصور لحاف خواست و خوابید و نیمههای شب بیدار شد و از دیدن اسکندری خوشحال شد و خواست تا نمازش را بخواند و سپس حدیثی بگوید.
منصور گفت که وقتی امام صادق(ع) را حاضر کرد و قصد بدی نسبت به ایشان داشت، ناگهان اژدهایی دید که تمام خانه و قصرش را با دمش فرا گرفته و با زبانی فصیح به او گفت که خداوند او را فرستاده تا اگر آسیبی به امام(ع) برساند، او و تمام اهل خانهاش را ببلعد. منصور عقلش را از دست داد، بدنش لرزید و دندانهایش به هم خورد.
اسکندری گفت که این عجیب نیست زیرا امام(ع) وارث علم پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) هستند و اسم اعظم و دعاهایی دارند که شب را روشن و روز را تاریک میکنند و دریا را آرام میسازند.
چند روز بعد، اسکندری از منصور اجازه زیارت امام(ع) را گرفت. پس از سلام، از امام(ع) خواست تا دعایی را که هنگام ورود بر منصور خواندهاند به او بیاموزند.
امام(ع) فرمودند این حرز باارزش و دعای عظیمی است که از پدرانشان گرفتهاند و از کتاب خدا استخراج شده است. سپس فرمودند که او بخواند و اسکندری بنویسد و بعد آن را برای امام(ع) بخواند تا اشتباهی نباشد. این حرز بابرکت و مستجاب است.
اسکندری نحوه رسیدن این حرز را از طریق أبو مخلد و نصر بن احمد و شیخ أبو الفضل بلعمی شرح میدهد و میگوید که هر کس هر روز صبح این دعا را بخواند، خداوند او را از همه بلاها، شر جن و انس و شیاطین و حاکمان ستمگر و درندگان و بیماریها و آفات و اندوهها حفظ میکند و این دعا مجرب است مگر با بیخلوصی خوانده شود.
سپس متن دعا را آغاز میکند: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ أَبَداً حَقّاً حَقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ إِیمَاناً وَ صِدْقاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تَعَبُّداً وَ رِقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تَلَطُّفاً وَ رِفْقاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أُعِیذُ نَفْسِی وَ شَعْرِی وَ بَشَرِی وَ دِینِی وَ أَهْلِی وَ مَالِی وَ وُلْدِی وَ ذُرِّیَّتِی وَ دُنْیَایَ....
معبودی جز اللّه نیست. به راستی و برای همیشه، معبودی جز اللّه نیست. از روی ایمان و راستی، معبودی جز اللّه نیست. از روی پرستش و بندگی، معبودی جز اللّه نیست.
از روی مهربانی و لطف، معبودی جز اللّه نیست. به حقیقت و درستی معبودی جز اللّه نیست، و محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم)فرستاده اوست. خودم را و مو و پوستم و دین و خانواده و مال و فرزندان و نسلم را به او پناهنده می سازم... »(11) دعای بسیار طولانی است که در این مختصر نمی گنجد.
هشتمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
هشتمین مرتبه ای که حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام)، از شرّ منصور دوانیقی، نجات پیدا کردند، زمانی بوده، که حضرت با فرزندشان اسماعیل در حیره بودند، که منصور دوانیقی، ایشان را احضار نمود.(12)چنانچه مرحوم علامهٔ مجلسی (قدس سره)، از مرحوم قطب الدّین راوندی (قدس سره)روایت نموده است: أبو خدیجه، از مردی از قبیلهٔ کنده، که جلّاد بنی عبّاس بود، نقل کرده است:
وقتی حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام)را، به همراه اسماعیل(علیه السلام)، فرزند حضرت، به نزد منصور دوانیقی آوردند. در حالی که آن دو بزرگوار را در خانه ای زندانی نموده بودند، دستور داد آن ها را به قتل برسانند.
لذا آن مرد کندیِ ملعون، در شبی نزد حضرت صادق(علیه السلام)رفت، و حضرت را از زندان بیرون آورد، و آن قدر با شمشیر به حضرت ضربه زد، تا آن که ایشان را به قتل رساند. و بعد
برای آن که اسماعیل(علیه السلام)را نیز به قتل برساند، گرفت. که در این هنگام اسماعیل(علیه السلام)با او درگیر شد، و در نهایت بعد از لحظاتی درگیری، اسماعیل(علیه السلام)را هم به قتل رساند. سپس به نزد منصور دوانیقی رفت.پس منصور به او گفت: چه کاری انجام دادی؟ گفت:
همانا آن دو نفر را به قتل رساندم، و تو را از جانب آن ها آسوده نمودم. امّا صبح فردا که آمدند، مشاهده نمودند، حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام)، با اسماعیل(علیه السلام)، هر دو نشسته اند، و اجازهٔ ورود، برای دیدن منصور می خواهند.
از این رو منصور دوانیقی به آن مرد کندی گفت: مگر تو نگفتی که آن دو نفر را گشته ام؟ گفت: بله، همانا همان گونه که تو را می شناسم، آن ها را هم می شناسم، و یقین دارم، آن ها را به قتل رساندم. لذا منصور گفت:
«فَاذْهَبْ إِلَی الْمَوْضِعِ الَّذِی قَتَلْتَهُمَا فِیهِ، فَجَاءَ فَإِذَا بِجَزُورَیْنِ مَنْحُورَیْنِ قَالَ: فَبُهِتَ، وَ رَجَعَ فَنَکَسَ رَأْسَهُ، وَ قَالَ: لَا یَسْمَعَنَّ مِنْکَ هَذَا أَحَدٌ. فَکَانَ کَقَوْلِهِ تَعَالَی فِی عِیسَی: (وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ).»(13)(14)
(به همان مکانی که آن ها را در آن به قتل رساندی، برو [تا معلوم شود ماجرا چیست]. پس وقتی به آنجا رفت، دید، دو شتر کشته روی زمین افتاده است. راوی می گوید: پس مبهوت شد، و در حالی که سر خود را به زیر انداخته بود، بازگشت.
و منصور به او گفت: مبادا این ماجرا را کسی از تو بشنود. راوی می گوید: همانا این جریان، شبیه ماجرای حضرت عیسی(علیه السلام)است، که خداوند می فرماید: «و حال آن که آن ها او را نکشتند، و او را به صلیب نکشیدند، لیکن امر بر آنان مشتبه شد».)
نهمین نقشهٔ منصور برای شهادت امام صادق(علیه السلام)
نهمین تلاش منصور دوانیقی برای قتل امام جعفر صادق(علیه السلام) مشابه هشتمین مورد بود، با این تفاوت که در این نقشه، فرستاده منصور گمان میکرد امام صادق(علیه السلام) و پسرشان امام کاظم(علیه السلام) را به قتل رسانده است. قیس بن ربیع از پدرش ربیع نقل میکند که منصور او را احضار کرد و با خشم از جعفر بن محمّد(ع) سخن گفت و تهدید کرد ریشهشان را قطع خواهد کرد. سپس یکی از فرماندهانش را با هزار مرد به مدینه فرستاد تا سر امام صادق(ع) و پسرشان موسی بن جعفر(ع) را بیاورد.
فرمانده به مدینه رسید، اما پیش از آن، خبر دستور منصور به امام صادق(ع) رسیده بود. امام(ع) دستور دادند دو شتر جلوی در خانهشان ببندند و خود در محراب نشسته و مشغول دعا شدند و فرزندانشان موسی(ع)، اسماعیل، محمّد و عبداللّه را جمع کردند.
أبو نصر از امام موسی بن جعفر(ع) نقل میکند که فرمانده منصور به خانهشان حمله کرد و پدرشان دعایی را زمزمه میکردند. فرمانده و همراهانش نزدیک آمدند و او دستور داد سر آن دو نفر (که گمان میکرد امام صادق(ع) و امام کاظم(ع) هستند) را جدا کنند. آنها سرها را بریدند و برای منصور بردند. اما وقتی منصور توبره را باز کرد، دید که سر دو شتر در آن است.
منصور پرسید این چیست؟ فرمانده گفت که با سرعت وارد خانه جعفر بن محمّد(ع) شد اما دچار سرگیجه شد و نتوانست درست ببیند. در آن حالت دو نفر را مقابل خود دید و گمان کرد آنها جعفر(ع) و پسرش موسی(ع) هستند و سرشان را برید. منصور دستور داد این ماجرا مخفی بماند و تا زمان مرگش کسی از آن سخن نگفت. ربیع از امام موسی بن جعفر(ع) درباره آن دعا پرسید و ایشان فرمودند که آن دعای حجاب از همه دشمنان بوده است (15).
و آن دعا چنین می باشد:
«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً. وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِالاِسْمِ الَّذِی بِهِ تُحْیِی وَ تُمِیتُ وَ تَرْزُقُ وَ تُعْطِی وَ تَمْنَعُ یَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِکْرَامِ اللَّهُمَّ مَنْ أَرَادَنَا بِسُوءٍ مِنْ جَمِیعِ خَلْقِکَ فَأَعْمِ عَنَّا عَیْنَهُ وَ أَصْمِمْ عَنَّا سَمْعَهُ وَ اشْغَلْ عَنَّا قَلْبَهُ وَ اغْلُلْ عَنَّا یَدَهُ وَ اصْرِفْ عَنَّا کَیْدَهُ وَ خُذْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ وَ مِنْ تَحْتِهِ وَ مِنْ فَوْقِهِ یَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِکْرَامِ.»(16)
(به نام خداوند بخشنده مهربان. و هنگامی که قرآن می خوانی میان تو و کسانی که به آخرت ایمان ندارند، حجابی پوشیده قرار می دهیم، و بر دل های آنان پرده هایی می اندازیم تا نفهمند و گوش های آن ها را سنگین می کنیم. و هنگامی که خداوند را به یگانگی در قرآن یاد می کنی، پشت کرده، و با نفرت باز می گردند. پروردگارا! از تو درخواست می کنم به نامی که با آن زنده می گردانی، و می میرانی، و روزی می دهی، و می بخشی، و منع می کنی، ای صاحب شکوه و بزرگواری. خداوندا! هر کس ازآفریدگان تو که اراده بدی برای ما داشت، چشم او را از ما نابینا گردان، و گوش او را از ما ناشنوا قرار بده، و قلبش را از ما مشغول کن، و دستش را از ما بازدار، و حیله اش را از ما بازگیر، و او را از مقابل و پشت سرش، و از سمت راست و چپش، و از زیر پا و بالای سرش بگیر، ای صاحب شکوه و بزرگی.)
خوف و امید: تقابل اراده منصور و قدرت دعا در زندگی امام صادق(علیه السلام)
همانطور که پیشتر اشاره شد، پیش از آنکه منصور دوانیقی (لعنة اللّه علیه) امام جعفر صادق(علیه السلام) را مسموم کرده و به شهادت برساند، بارها قصد ریختن خون آن حضرت و قتل ایشان را داشت.اما هر بار که اقدام میکرد، با دیدن معجزات شگفتانگیزی از آن امام بزرگوار، وحشت سراسر وجودش را فرا میگرفت و به دلیل ترس و خوفی که پیدا میکرد، از این کار منصرف میشد.
محدّث نامدار جهان تشیع، مرحوم علامه مجلسی (قدس سره)، در این باره از مفضل بن عمر روایت کرده است: «همانا منصور چندین مرتبه تصمیم به کشتن حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) گرفت.
اما هر زمانی که ایشان را احضار میکرد و قصد مینمود حضرت را به قتل برساند، همین که چشمش به حضرت میافتاد، میترسید و از تصمیم خود صرف نظر میکرد. ولی دیگر اجازه نداد احدی خدمت ایشان برسد و حضرت را از نشستن با مردم نیز منع کرد و این مطلب را به نحو فوق العاده ای پی گیری میکرد.»
منع ملاقات مردم با حضرت به حدی رسید که اگر مسئلهای برای یکی از شیعیان درباره دین، ازدواج، طلاق یا امور مشابه پیش میآمد و کسی از آن آگاه نبود و قادر به رساندن خود به امام(ع) نبودند، ناچار مرد از همسر و اهل خود جدا میشد. این ماجرا برای شیعیان بسیار دشوار و طاقتفرسا بود. تا اینکه خداوند عزّ و جلّ به دل منصور دوانیقی انداخت که از حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) هدیهای بخواهد که نظیر آن نزد هیچ کس دیگری نباشد.
لذا حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) یک چوب دستی کوچک متعلق به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به طول حدود نیم متر برای منصور فرستادند.
او از این هدیه بسیار خوشحال شد و دستور داد آن را چهار قسمت کرده و هر قسمت را در مکانی قرار دهند. سپس منصور به حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) عرض کرد:
در مقابل این هدیه، پاداش شما نزد من چیزی نیست جز اینکه شما را آزاد کنم تا علم خود را به شیعیان خویش عطا کنید و کسی هم متعرض شما و آنها نشود.
پس بدون ترس مجلسی برپا کنید و برای مردم فتوا بدهید، اما این کار را در شهری انجام دهید که من در آنجا نباشم. از این رو، علوم به برکت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) منتشر شد (17).
البته کاملاً واضح است که منصور دوانیقی هیچگاه از فکر به شهادت رساندن حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) بیرون نیامد، بلکه کمتر لحظهای بود که حضرت را احضار نکند.
چنانچه حضرت خود فرمودهاند: «سورهٔ قدر را زمانی که بر أبو جعفر، منصور دوانیقی وارد شدم، قرائت نمودم، در حالی که او میخواست مرا به قتل برساند.
پس خداوند متعال میان من و او مانعی به وجود میآورد.» راوی میگوید: هنگامی که حضرت آن را میخواندند، منصور به حضرت نگاه میکرد و ایشان از نزد منصور خارج نشدند مگر اینکه او به حضرت مهربانی میکرد. پس به ایشان گفته شد: چگونه خود را حفظ کردید؟
حضرت فرمودند: با عنایت خداوند و با خواندن سورهٔ قدر و سپس این دعا را خواندم: «یا اللّه یا اللّه هفت مرتبه، همانا من به وسیلهٔ محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) از تو درخواست شفاعت میکنم که [شرّ] او را از من برگردانی. پس هر کس به مانند آن گرفتاری دچار شد، باید مثل آنچه من انجام دادم را انجام دهد. و اگر چنین نبود که ما آن را میخواندیم و شیعیانمان را به خواندن آن دستور میدادیم، مردم آنان را میربودند، اما به خدا سوگند این پناهگاه آنها میباشد» (18).
مرحوم ثقة الإسلام کلینی (قدس سره) از علیّ بن میسر نقل کرده است: هنگامی که حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) نزد منصور دوانیقی رفتند، منصور قبل از ورود حضرت به غلام خود که جایگاه خاصی نزدش داشت دستور داده بود:
زمانی که ایشان بر من وارد شد، گردنش را بزن. اما وقتی حضرت صادق(علیه السلام) داخل شدند، به منصور نگاهی کردند و با خود ذکری گفتند که کسی متوجه نشد چه ذکری میباشد.
سپس حضرت آشکارا فرمودند: «ای کسی که تمام مخلوقات را کفایت میکنی و احدی او را کفایت نمیکند، شرّ عبد اللّه بن علیّ (یعنی منصور دوانیقی) را از من دفع کن.» و آنگاه چنان شد که نه منصور غلامش را میدید و نه غلام قادر بود منصور را ببیند.
پس منصور گفت: ای جعفر بن محمّد! در این گرما شما را به زحمت انداختم، برگردید. و امام صادق(علیه السلام) از نزدش بیرون آمدند. آنگاه منصور به غلامش گفت:
چرا آنچه به تو دستور داده بودم را انجام ندادی [و گردن ایشان را نزدی]؟ غلام او گفت: «به خدا قسم او را ندیدم، همانا چیزی آمد و بین من و ایشان قرار گرفت.» پس منصور به او گفت: «به خدا قسم اگر این ماجرا را برای کسی بیان کنی، تو را خواهم کشت» (19).
در روایت دیگری، مرحوم ثقة الإسلام کلینی (قدس سره) از ظریف بن ناصح روایت نموده است: هنگامی که منصور دوانیقی به دنبال امام جعفر صادق(علیه السلام) فرستاد، حضرت دستهای مبارک خود را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند:
«خداوندا! همانا تو آن دو پسر را برای نیکی پدر و مادرشان حفظ کردی، پس مرا نیز برای نیکی پدرانم محمّد، و علیّ، و حسن، و حسین، و علیّ بن حسین، و محمّد بن علیّ (علیهم السلام) حفظ فرما. خداوندا! من به سبب تو کشتار او را دفع میکنم [من تو را به مقابله او میفرستم] و از شرّ او به تو پناه میبرم.» سپس به شتربان فرمودند:
حرکت کن. هنگامی که ربیعِ حاجب بر در قصر منصور دوانیقی به استقبال حضرت رفت، به ایشان عرض کرد: ای ابو عبد اللّه! چقدر او نسبت به شما سخت دل است، شنیدم که منصور میگوید: به خدا قسم نخلی را برای آنها باقی نمیگذارم مگر آنکه همگی را قطع میکنم و مالی برای آنان باقی نمیگذارم مگر آنکه همه را غارت مینمایم و فرزندی برای آنها باقی نخواهم گذاشت مگر آنکه همگی را به اسیری میگیرم.
راوی گفته: پس امام زیرلب چیزی فرمودند و لبهای مبارکشان را تکان دادند. پس وقتی داخل شدند، سلام کردند و نشستند. منصور سلام حضرت را جواب داد، سپس عرض کرد:
به خدا قسم تصمیم گرفتهام که نخلی را برای تو باقی نگذارم مگر آنکه آن را قطع نمایم و هیچ مالی باقی نگذارم مگر آنکه آن را از تو بگیرم. در این هنگام حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «ای امیر المؤمنین! خداوند ایوب را گرفتار کرد و او صبر نمود.
به داوود نعمت داد و او شکر کرد و به یوسف قدرت انتقام عنایت نمود و او بخشید و تو از این نژادی و این نژاد کاری جز آنچه به کار او شبیه باشد انجام نخواهد داد.» منصور گفت:
راست گفتید و من نیز شما را عفو نمودم. بعد حضرت به او فرمودند: «ای امیر المؤمنین! هیچ کس از ما اهل بیت خونی نریخته مگر آنکه خداوند حکومت را از او گرفته است.» منصور از این سخن حضرت غضب کرد و برافروخته شد.
لذا حضرت به او فرمودند: «آرام باش، ای امیر المؤمنین! همانا این حکومت در خاندان ابو سفیان بود، پس زمانی که یزید، حسین(علیه السلام) را کشت، خداوند حکومت را از او گرفت و آن را به آل مروان داد. وقتی هشام، زید را کشت، خداوند حکومت را از او گرفت و به مروان بن محمّد داد.
وقتی مروان، ابراهیم را کشت، خداوند حکومت را از او گرفت و به شما داد.» منصور عرض کرد: راست گفتید. بزرگترین حاجت خود را طلب نما. حضرت فرمودند:
اذن برگشتن میخواهم. منصور عرض کرد: آن در دست شما است، هر زمان که بخواهید. در این هنگام حضرت خارج شدند و ربیع به حضرت عرض کرد:
منصور دستور داده که ده هزار درهم به شما بدهیم. حضرت فرمودند: به آن احتیاجی ندارم. ربیع عرض کرد: در این صورت او بر شما غضب میکند. آنها را بگیرید، سپس صدقه بدهید (20).
در روایت دیگری، مرحوم علامه مجلسی (قدس سره) از مرحوم ابن شهرآشوب مازندرانی (قدس سره) نقل میکند که ربیع، وزیر دربار منصور دوانیقی، گفت: به حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) خبر دادم و عرض کردم:
منصور درباره شما گفته است که شما را خواهم کشت و خانوادهتان را قتل عام خواهم کرد به نحوی که از آنها روی زمین به اندازه تازیانهای باقی نخواهد ماند و همانا مدینه را ویران خواهم نمود تا جایی که یک دیوار راست در آن باقی نماند. لذا حضرت فرمودند: از حرفهای او نترس، بگذار هر چه میخواهد سرکشی کند.
پس همین که امام(ع) را بین دو پرده کاخ منصور آوردم، شنیدم منصور میگوید: زود ایشان را بر من وارد کنید. پس حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) را بر منصور وارد کردم. ولی همین که چشم منصور به حضرت افتاد، خدمت ایشان عرض کرد:
مرحبا به پسرعموی نسبدار و آقایی که به ما نزدیک است. سپس دست ایشان را گرفت و حضرت را روی تخت خود نشاند و به ایشان توجه نمود و سپس عرض کرد: میدانید چرا به دنبال شما فرستادم؟ حضرت فرمودند: از کجا علم غیب دارم. منصور عرض کرد: سراغ شما فرستادم تا این اموال را که ده هزار دینار میباشد بین اقوام خود تقسیم کنید.
حضرت فرمودند: این کار را به شخص دیگری غیر از من واگذار نما. ولی منصور عرض کرد: یا ابا عبد اللّه! شما را قسم میدهم که این دینارها را خودتان بین اقوام فقیری که دارید تقسیم فرمایید.
سپس حضرت را با دست خود به آغوش گرفت و بعد از آنکه به ایشان خلعت بخشید، اجازه داد حضرت برگردند و به من هم گفت: ای ربیع! چند نفر را مأمور نما تا ایشان را تا مدینه همراهی کنند. ربیعِ حاجب میگوید: بعد از رفتن حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) به منصور گفتم:
ای امیر المؤمنین! همانا تو از خشمگینترین افراد نسبت به ایشان بودی، چه چیز تو را از او خشنود کرد؟ منصور گفت: «ای ربیع! زمانی که ایشان را نزد درب حاضر نمودم، اژدهای بزرگی را دیدم که نیشهای خود را بیرون آورده بود در حالی که به زبان انسانها میگفت: اگر آزاری به فرزند رسول خدا برسانی، همانا گوشتهای بدنت را از استخوان جدا میکنم. لذا از آن وحشت کردم و آن کاری را که دیدی انجام دادم» (21).
نتیجه:
تلاشهای متعدد منصور دوانیقی برای به شهادت رساندن امام جعفر صادق(علیه السلام) نشان از عمق کینه و وحشت او از نفوذ و جایگاه امام(ع) در میان شیعیان دارد.با این حال، هر بار که منصور قصد عملی ساختن نقشههای شوم خود را داشت، با موانع غیبی و مشاهدات هولناکی مواجه میشد که او را از تصمیمش منصرف میکرد.
این ناکامیهای پیدرپی، قدرت الهی و جایگاه ویژه امام(ع) نزد خداوند را آشکار میسازد. توسل و دعاهای امام(ع) در دفع شرّ منصور و حفظ جان ایشان نقش بسزایی داشت.
در نهایت، اگرچه منصور نتوانست مستقیماً امام(ع) را به قتل برساند، اما محدودیتها و فشارهای او بر امام(ع) و شیعیان، نشان از تلاش مستمر دستگاه خلافت برای خاموش کردن نور امامت دارد. این داستانها گواهی بر مظلومیت اهل بیت(ع) و پایداری آنها در برابر ظلم و جور حاکمان زمانه است.
پی نوشت ها:
1.سورهٔ حدید، آیهٔ 162. سورهٔ اعراف، آیه، 97 و 98 و 99.
3. مهج الدعوات، ص231؛ عنه البحار، ج91، ص270
4. . مهج الدعوات، ص243؛ عنه البحار، ج91، ص281.
5.مهج الدعوات، ص243؛ عنه البحار، ج91، ص281.
6.مهج الدعوات، ص244؛ عنه البحار، ج91، ص282.
7.سوره احزاب، آیهٔ 10.
8.مهج الدعوات، ص246؛ عنه البحار، ج91، ص284.
9.مهج الدعوات، ص251؛ عنه البحار، ج47، ص199؛ و البحار، ج91، ص288
10.مهج الدعوات، ص257 تا 260؛ عنه البحار ج91، ص294
11. مهج الدعوات، ص260 تا 272؛ عنه البحار ج91، ص298.
12. مهج الدعوات و منهج العنایات، ص۲۷۴
13. سورهٔ نساء، آیهٔ ۱۵۷
14. الخرائج و الجرائج، ج۲، ص۱۰۶؛ عنه البحار، ج۴۷، ص۱۰۳؛ مدینة معاجز، ج۵، ص۲۴۶؛ الثاقب فی المناقب، ۱۴۴
15.مهج الدعوات و منهج العنایات، ص275؛ عنه البحار، ج47، ص205؛ و البحار، ج91، ص379.
16. مهج الدعوات و منهج العنایات، ص276؛ عنه البحار، ج91، ص379.
17. بحارالأنوار، ج47، ص180.
18. مهج الدعوات، ص244؛ عنه البحار، ج91، ص281.
19.الکافی، ج2، ص559؛ عنه المدینة معاجز، ج5، ص234.
20. الکافی، ج2، ص563؛ عنه المدینة معاجز، ج5، ص236.
21.بحارالأنوار، ج 47، ص 180.
منبع:
https://www.ghbook.ir/index.php?nameسیری در زندگانی و فضائل حضرت امام جعفر صادق علیه السلام/ سیدمجتبی سجادی.مشخصات نشر:قم: دارالنشر اسلام، 1403.