از قضا افتاد معشوقي در آب

شاعر : عطار

عاشقش خود را درافکند از شتاباز قضا افتاد معشوقي در آب
اين يکي پرسيد از آن کاي بي‌خبرچون رسيدند آن دو تن با يک دگر
از چه افکندي تو خود را در ميانگر من افتادم در آن آب روان
زانک خود را از تو مي‌نشناختمگفت من خود را در آب انداختم
با تويي تو يکي من يکيروزگاري شد که تا شد بي‌شکي
با توم من ، يا توم، يا تو تويتو مني يا من توم، چند از دوي
هر دو تن باشيم يک تن والسلامچون تو من باشي و من تو بر دوام
چون دوي برخاست توحيدت بتافتتا توي برجاست در شرکست يافت
گم شدن کم کن تو، تفريد اين بودتو درو گم گرد، توحيد اين بود