از قضا افتاد معشوقي در آب شاعر : عطار عاشقش خود را درافکند از شتاب از قضا افتاد معشوقي در آب اين يکي پرسيد از آن کاي بيخبر چون رسيدند آن دو تن با يک دگر از چه افکندي تو خود را در ميان گر من افتادم در آن آب روان زانک خود را از تو مينشناختم گفت من خود را در آب انداختم با تويي تو يکي من يکي روزگاري شد که تا شد بيشکي با توم من ، يا توم، يا تو توي تو مني يا من توم، چند از دوي هر دو تن باشيم يک تن والسلام چون تو من باشي و من تو بر...