شيخ نصرآباد را بگرفت درد

شاعر : عطار

کرد چل حج بر توکل اينت مردشيخ نصرآباد را بگرفت درد
برهنه ديدش کسي با يک از اربعد از آن موي سپيد و تن نزار
بسته زناري و بگشاده کفيدل دلش تابي و در جانش تفي
گرد آتش گاه گبري در طوافآمده نه از سر دعوي و لاف
اين چه کار تست آخر شرم دارگفت گفتم اي بزرگ روزگار
حاصل آن جمله آمد کافريکرده‌اي چندين حج و بس سروري
اهل دل را از تو بدنامي بوداين چنين کار از سر خامي بود
مي‌نداني اين که آتش گاه کيستوين کدامين شيخ کرد، اين راه کيست
آتشم در خانه و رخت اوفتادشيخ گفتا کار من سخت اوفتاد
داد کلي نام و ننگ من ببادشد ازين آتش مرا خرمن بباد
من ندانم حيله‌اي زين بيش منگشته‌اي کاليو کار خويش من
کي گذارد نام و ننگم يک زمانچون درآيد اين چنين آتش به جان
ازکنشت و کعبه بي‌زار آمدمتا گرفتار چنين کار آمدم
همچو من صد حسرتت آيد پديدذره‌اي گر حيرتت آيد پديد