چون به نزغ افتاد آن داناي دين

شاعر : عطار

گفت اگر دانستمي من پيش ازينچون به نزغ افتاد آن داناي دين
در سخن کي کردمي عمري تلفکين شنو بر گفت چون دارد شرف
آن سخن ناگفته نيکوتر بودگر سخن از نيکوي چون زر بود
حصه‌ي ما گفت آمد، اينت دردکار آمد حصه‌ي مردان مرد
آنچ مي‌گويم يقين بودي تراگر چو مردان درد دين بودي ترا
هرچ مي‌گويم ترا افسانه‌ايستز آشناي خود دلت بيگانه‌ايست
تا منت افسانه مي‌گويم خوشيتو بخسب از ناز همچون سرکشي
خواب خوشتر آيدت تو خوش بخفتخوش خوشت عطار اگر افسانه گفت
بس گهر کز حلق خوک آويختيمبس که ما در ريگ رو غم ريختيم
بس کزين خوان گرسنه برخاستيمبس که ما اين خوان فرو آراستيم
بس که دارو کردش و درمان نبردبس که گفتم نفس را فرمان نبرد
شستم از خود دست و رفتم برکنارچون نخواهد آمد از من هيچ کار
کين به دست من نخواهد گشت راستجذبه حق بايد ازيشان کرد خواست
نيست روي آنک ازين بهتر شودنفس هر لحظه چو فربه‌تر شود
اين همه بشنود يک دم به نشدهيچ نشنود او کزان فربه نشد
او نگيرد پند، يا رب زينهارتا بميرم من به صد زاري زار