صوفيي را گفت آن پير کهن

شاعر : عطار

چند از مردان حق گويي سخنصوفيي را گفت آن پير کهن
آنک مي‌گويند از مردان مدامگفت خوش آيد زنان را بردوام
خوش دلم کين قصه از جان گفته‌امگر نيم زيشان، ازيشان گفته‌ام
اين بسي به زان که اندر کام زهرگر ندارم از شکر جز نام بهر
عقل را با اين سخن بيگانگيستجمله‌ي ديوان من ديوانگيست
تا نيابد بوي اين ديوانگيجان نگردد پاک از بيگانگي
چند گم ناکرده جويم، اي عجبمن ندانم تا چه گويم، اي عجب
درس بي‌کاران غفلت گفته‌اماز حماقت ترک دولت گفته‌ام
هم به خود عذر گناه من بخواهگر مرا گويند اي گم کرده راه
يا توانم عذر اين صد عمر خواستمي‌ندانم تا شود اين کار راست
کي چنين مستغرق اشعارميگر دمي بر راه او در کارمي
شين شعرم شين شرگشتي مدامگر مرا در راه او بودي مقام
خويشتن را ديد کردن جاهليستشعر گفتن حجت بي‌حاصليست
هم به شعر خود فروگفتم بسيچون نديدم در جهان محرم کسي
جان فشان و خون گري و راز جويگر تو مرد رازجويي بازجوي
تا چنين خون ريز حرفي رانده‌امزانک من خون سرشک افشانده‌ام
بشنوي تو بوي خون از حرف منگر مشام آري به بحر ژرف من
بس بود ترياکش اين حرف بلندهر که شد از زهر بدعت دردمند
سوخته دارم جگر چون ناک دهگرچه عطارم من و ترياک ده
لاجرم زان مي‌خورم تنها جگرهست خلقي بي نمک بس بي‌خبر
تر کنم از شورواي چشم خويشچون ز نان خشک گيرم سفره پيش
گه گهي جبريل را مهمان کنماز دلم آن سفره را بريان کنم
کي توانم نان هر مدبر شکستچون مرا روح القدس هم کاسه است
بس بود اين نانم و آن نان خورشمن نخواهم نان هر ناخوش منش
شد حقيقت کنز لايفناي منشد عنا القلب جان افزاي من
کي شود در منت هر سفله پستهر توانگر کين چنين گنجيش هست
بسته‌ي هر ناسزاواري نيمشکر ايزد را که درباري نيم
نام هر دون را خداوندي نهممن ز کس بر دل کجا بندي نهم
نه کتابي را تخلص کرده‌امنه طعام هيچ ظالم خورده‌ام
قوت جسم و قوت روحم بس استهمت عاليم ممدوحم بس است
تا به کي زين خويشتن بينان مراپيش خود بردند پيشينان مرا
در ميان صد بلا شاد آمدمتا ز کار خلق آزاد آمدم
خواه نامم بد کنيد و خواه نيکفارغم زين زمره‌ي بدخواه نيک
کز همه آفاق دست افشانده‌اممن چنان در درد خود درمانده‌ام
تو بسي حيران‌تر از من بودييگر دريغ و درد من بشنوديي
نيست جز درد و دريغي قسم منجسم و جان رفت وز جان و جسم من